ووت و کامنت یادتون نره کیوتی ها و وانشات اولین ایمجین آپ شده حتما بهش سر بزنید.
بار اولی که بهش اجازه داده شد بر فراز آسمان زمین پرواز کنه، هرگز فکر نمیکرد چشمش به پسری بخوره که بعدها قلبش رو به تصرف خودش درمیاره و باعث میشه اون فرشته براش از بهشت سقوط کنه.
چشم های درخشان و لبخند مهربونش اولین چیزی بود که توجهش رو جلب کرد. توی تمام این انسان هایی که دیده بود اون انسان خاص ترین و درخشان ترین لبخند رو داشت. لبخندی که به راحتی میشد صادقانه بودنش رو حس کرد.
کنجکاویش نسبت به اون انسان باعث شد تصمیم بگیره دنبالش بره.
میدید که توی مسیری که میره چقدر با همه مهربونه و به همه لبخند میزنه. اون انسان اولین فردی بود که خلوص عشق همه بهش بالا بود. اون قطعا یک فرشته بود. اگر خودش جزئی از فرشتگان نبود به این حرف ایمان میورد.
ولی اون فقط تکه ای از بهشت رو در وجودش داشت.کم کم این کنجکاوی تبدیل به علاقه اش برای دنبال کردن اون پسر شد. هر روز همراهش به همه جا میرفت و نمیفهمید که روز به روز داره بیشتر شیفته اون پسر میشه.
تا اینکه یک شب، که از نکتارهای بهشتی مست بود، روبروی خونه پسر فرود اومد. میدونست نشون دادن خودش به اون خلاف قوانینه ولی اون لحظه هیچی از کارهایی که میکرد نمیفهمید.
دستش بالا اومد و ضربه ای به در زد. صدای آروم و زیبای پسر توی گوشش پیچید و کمی بعد در باز شد. بی توجه به چشم های گرد شده پسر اون رو کنار زد و وارد خونه شد. بالای های سفید و جمع شده پشتش روی زمین کشیده میشدن و باعث میشدن ژان فکر کنه داره خواب میبینه.
در رو بست و چند ضربه به صورت خودش زد. فرشته با شنیدن صدای ضربه ها به طرفش برگشت و با سرعت خودش رو بهش رسوند و دست هاش رو گرفت.
_ به خودت آسیب نزن
حس دست های اون فرشته زیادی واقعی بود.
+ تو...تو کی هستی؟
_ اسم من ییوعه
+ یی....ییبو...تو...تو بال....داری؟
_ همه فرشته ها بال دارن
چشم های ژان از این گردتر نمیشد.
+ فرشته؟ شوخی میکنی؟
ییبو اخمی کرد و بال هاش رو باز کرد.
_ میتونی لمسشون کنی فرشته ها دروغ نمیگن
ژان با تردید دستش رو جلو برد و اون بال های سفید و فوق العاده زیبا رو لمس کرد. وقتی اون هارو حس کرد و فهمید همه چی واقعیه، یکدفعه چشم هاش بسته شد و بدنش شل شد. ییبو با ترس جلو رفت و بدن لَخت شده اش رو به آغوش کشید.
میتونست رفتن اثر اون نکتار بهشتی رو حس کنه و کم کم بفهمه دور و برش چه اتفاقی افتاده. بال هاش رو دور بدن ظریف ژان پیچید و همونطور روی زمین نشست. بلاخره نتونسته بود به عشق خالص و پاکی که به این انسان پیدا کرده غلبه کنه و خودش رو بهش نشون داده بود.
میدونست باید مجازات بشه ولی اون لحظه به قدری از حس اون بدن شکننده توی آغوشش خوشحال بود که تاوانش هرچیزی بود میپذیرفت. هرچیزی.
یک ماه بعد
مقابل یکی از فرشتگاه بزرگ بهشت، یکی از زانوهاش رو روی زمین گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود.
× از تصمیمت مطمئنی؟
_ عشق من به ژان، منظورم اون انسانه. کاملا پاک و خالصانه اس
× حاضری به خاطر عشقی که بهش داری از جاودانگیت بگذری و هرگز به بهشت برنگردی؟
_ بله حاضرم
فرشته نگاهی به چهره مصمم ییبو انداخت. به راحتی عشق پاک رو توی چشم هاش میدید. ولی عشق زمینی تاوان هم داشت و ییبو انقدر عاشق بود که این تاوان هارو بپذیره.
× باشه. پس از این لحظه به بعد تو دیگه جاودانه نیستی و بعد از خروج از بهشت دیگه راه برگشتی نداری. اما چون یکی از فرشتگان با رتبه بالا هستی میتونی یک درخواست داشته باشی
_ میخوام بال هام رو نگه دارم
× مشکلی نیست ولی به محض اینکه کسی جز معشوقه ات اون ها رو ببینه ازت گرفته میشن
_ فهمیدم
از جاش بلند شد و بعد از خم کردن سرش، آخرین نگاهش رو به بهشت انداخت و پرواز کرد. در خونه رو باز کرد وارد شد. با صدای بلندی معشوقه اش رو صدا زد.
با دیدنش که با همون لبخند درخشان به طرفش میاد، دست ها و بال هاش رو همزمان باز کرد. میدونست ژان عاشق وقت هاییه که بین بازوها و بال های ییبو قرار میگیره. ژان سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و توی آغوش ییبو فرو رفت.
ییبو بوسه ای رو گوشش زد و زمزمه کرد.
_ دیگه اومدم برای همیشه کنارت باشم
+ ولی اخه...
_ هیسسس این تصمیم خودم و به خاطر عشق خودمه. اگه این کار رو نمیکردم برای همیشه حسرت میخوردم
ژان لبخند شیرینی زد و قبل از اینکه بوسه ای روی لب های ییبو بزنه گفت:
+ دوست دارم فرشته من
YOU ARE READING
imagine Yizhan
Short Storyایمجین هایی با ژانرهای مختلف از کاپل جذاب و دوست داشتنی ییژان