Bloody tears

133 42 22
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

گوشه اتاق سرد و تاریکی که توش بود، خودش رو جمع کرده بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. به طرز عجیبی میتونست حرکت خون توی رگ هاش رو خیلی واضح حس کنه. حس میکرد همراه خون یک چیز دیگه هم توی رگ هاش جریان داره.

دردی که توی تک تک نقاط بدنش پیچیده بود کلافه اش میکرد و دلش یک خواب طولانی میخواست. ولی هنوز هم مصرانه چشم هاش رو باز نگه داشته بود و به جایی که میدونست در اتاقه چشم دوخته بود.

اون میومد! مطمئن بود که میاد، بهش قول داده بود نجاتش میده. نمیدونست چند روزه توی این اتاق سرد و تاریک گیر افتاده، نمیدونست چندبار به اون آزمایشگاه ترسناک رفته. فقط میدونست تمام مدت منتظرش بوده.

منتظر بوده که بیاد و از این جهنمی که توش گیر افتاده نجاتش بده. با شنیدن صدای های عجیبی از بیرون، گوش هاش تیز شد. به طرز عجیبی شنواییش قوی تر شده بود و حتی ضعیف ترین صداهارو میفهمید.

با پیچیدن بوی شدید خون توی بینیش حدس زد بلاخره برای نجاتش اومده باشن. میدونست...مطمئن بود دوست پسرش نمیذاره آسیب ببینه. خیلی طول نکشید که صدای باز شدن قفل در اتاق رو بشنوه.

بی توجه به دردی که توی بدنش میپیچید و لحظه به لحظه شدید تر میشد، از سرجاش بلند شد. با قرار گرفتن قامت بلند دوست پسرش توی چهارچوب در، چشم هاش از خوشحالی برق زد.

با جلوتر اومدنش، با چند قدم بلند توی آغوشش پرید و با بغض اسمش رو صدا زد.

+ ییبو

ییبو دست هاش رو دور بدن ظریف و آسیب دیده اش پیچید و چشم هاش رو بست.

+ اومدی....بلاخره اومدی....میدونستم میای....میدونستم تنهام نمیذاری....خیلی ترسیده بودم بو.....اینجا همه چی ترسناک بود

ییبو با درد چشم هاش رو روی هم فشار داد و چند قطره اشک، بی اجازه از چشم های سرازیر شد. با زجر دست هاش رو روی تن ژان میکشید و نفس میکشیدش.

+ خیلی سخت بود بو.....اونا اذیتم میکردن....درد داشت....خیلی درد داشت

بلاخره صدای پر از درد و بغض ییبو توی گوشش پیچید.

_ منو ببخش بیبی.....بخش که انقدر دیر اومدم...متاسفم... متاسفم....

دستش رو سمت کمر شلوارش برد و چاقوش رو در اورد.

+ مهم نیست....مهم اینه اینجایی....منو از اینجا ببر ییبو....منو ببر

ییبو دسته چاقو رو بین انگشت هاش فشار داد و اینبار اجازه داد اشک های بیشتری از چشم هاش پایین بریزن. داشت برای ژانش خون گریه میکرد. آروم دستش رو بالا آورد و نوک چاقو رو از پشت سر به سمت قلب ژان نگه داشت.

+ خیلی دلم برات تنگ شده بود ییبو....اینجا همیشه سرد بود....دلم گرمای آغوشت رو میخواست

با شنیدن صدای هق هقی که ناخواسته از دهن ییبو بیرون پرید محکم تر بغلش کرد.

+ اشکالی نداره....اشکال نداره ییبو....من خوبم....من خوبم...چیزی نیست...خوبم

_ منو ببخش ژان....منو ببخش....التماست میکنم منو ببخش

+ اشکالی نداره یببو....من درک میکنم

کمی توی بغل ییبو تکونی خورد. حس جاری شدن یک مایع داغ رو توی سرش داشت و درد بدنش بیشتر میشد. انقدر اذیت بود که بیخیال دروغی که چند لحظه قبل برای نگران نکردن ییبو گفته بود، شد.

+ ییبو....حالم....خوب نیست....بریم...از اینجا....بریم

به جز صدای ژان، صدایی دیگه هم توی گوش ییبو پیچید. صدایی که از بی سیم توی گوشش بود.

* چاره ای نیست ییبو. این بهترین راهه. با این کار لطف بزرگی بهش میکنی. نباید اجازه بدی به اون هیولا تبدیل بشه. تمومش کن ییبو*

+ ییبو....منو...از اینجا...ب....

با فرو رفتن چاقو توی کمرش و حس اینه توی قلبش فرو رفت، نفس توی سینه اش حبس و دهنش پر از خون شد. با سقوطش روی زمین، یییو هم همراهش سقوط کرد.

+ بو....یی...بو....چ...چرا؟ من....من...فک....فکر...کر...دم....

با سرفه ای که کرد حجم زیادی از خون، از دهنش بیرون ریخت و ییبو با دست های لرزون مشغول پاک کردن صورتش شد. اشک هاش لحظه ای بند نمیومد و مدام زیرلب ازش میخواست ببخشدش.

ژان به سختی حرفش رو ادامه داد.

+ او...مدی....نجا....نجاتم....بد....ی.....چ...چرا؟

اشک هاش دونه دونه روی صورت خونیش سر میخورد و قلب ییبو رو تا مرز انفجار میبرد.

_ منو ببخش...منو ببخش....راهی نداشتم....التماست میکنم.....منو ببخش....راهی نداشتم....اونا...اونا آلوده ات کردن....نمیتونستم بذارم.....به اون هیولا......تبدیل بشی.... نمیتونم این کارو......باهات بکنم....نمیتونم ژان... نمیتونم....

ژان با شنیدن این حرف، لبخند پر از دردی زد، دست خونیش رو به سختی بالا آورد و روی صورت ییبو گذاشت. با اخرین نفسی که توی سینه اش و آخرین جونی که توی تنش بود زمزمه کرد.

+ دوست دارم

بعد دستش از روی صورت ییبو پایین افتاد و چشم هاش بسته شد. طولی نکشید که سکوت اتاق با صدای زجه های ییبو شکسته بشه و جسم بیجون ژان رو محکم در آغوش بکشه. اون دیر رسیده بود، انقدر دیر که راهی برای نجات عزیزترینش نداشت. هیچ راهی!

بابت دردناکیش از تک تکتون معذرت میخوام🙂

imagine YizhanWhere stories live. Discover now