لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.برای آخرین بار با لبخند گنده ای که از روی ذوق روی لب هاش شکل گرفته بود، به حلقه توی جعبه نگاه کرد. بلاخره میتونست ازش بخواد برای همیشه متعلق به خودش باشه.
از شدت ذوق و هیجان روی پاهاش بند نبود و میدونست نمیتونست تا قرار شامشون صبر کنه. پس بیخیال صبر کردن شد و بعد از اینکه با کلی وسواس حاضر شد، به طرف محل کارش راه افتاد.
میدونست امروزم جز روزهایی که به اون سالن میره. پس به همون سمت حرکت کرد و توی تمام مسیر به خاطر استرس و هیجانش به صورت ریتمیک روی فرمون میزد.
بلاخره با دیدن محل مورد نظرش، ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. دوباره توی شیشه ماشین خودش رو مرتب کرد و وقتی از ظاهرش مطمئن شد، به طرف سالن راه افتاد.
میدونست ممکنه هنوزم مشتری داشته باشه ولی خب...اگه لازم بود منتظر میموند و در نهایت ازش میخواست بقیه مشتری هاش رو بفرسته برن.
به خوبی به یاد داشت اولین باری که دیدش، توی همین ساان بود. وقتی برای کشیدن یک تابلو نقاشی از خودش، پاش رو به اون سالن گذاشته بود، چون تعریف پسرک نقاشی که اونجا کار میکرد رو زیاد شنیده بود.
ولی هرگز فکرش رو نمیکرد موقع بیرون رفتن ازش، قلبش رو پیش آرتیستش جا بذاره.
آرتیستی که با با پوست صاف و عضله هاش، با اون خال زیرلب و چشم های براقش، به شدت جذاب و سکسی به نظر میرسید و ییبو باید برای کنترل کردن خودش در مقابل اون پسر به خودش افتخار میکرد.
بی صدا وارد سالن شد تا هم مزاحمش نشه و هم بتونه سوپرایزش کنه. چشم هاش با هیجان دنبال دوست پسر عزیزش توی سالن میگشت.
ولی صحنه ای که دید باعث شد بهت سراسر وجودش رو فرا بگیره و قلبش برای چند لحظه ای فراموش کنه چطور باید توی سینه اش بتپه.
دست لرزونش رو روی قلبش گذاشت و به سختی نفس گیر کرده توی سینش رو بیرون داد. اون کسی که رو به دیوار پین شده بود و به طرز وحشیانه ای بوسیده میشد دوست پسرش بود؟
اونی که دست هاش رو دور گردن پسر مقلبش گذاشته بود و بسشتر به خودش فشارش میداد ژان خودش بود؟ امکان نداشت....حتما چشم هاش اشتباه دیده بود.
اون فقط یک شباهت فاکی بود چون محض رضای خدا ییبو مطمئن بود ژان همچین کاری باهاش نمیکنه. ولی فقط چند لحظه زمان برد تا حقیقت مثل یک مشت خیلی محکم توی صورتش کوبیده بشه.
اونم وقتی که پسر از کسی که ییبو احمقانه امید داشت ژان نباشه فاصله گرفت و چهره ای که ییبو عاشقش بود مقابل چشم هاش نمایان شد.
لب های خیسش، چشم های خمارش، نفس نفس زدنش. خودش بود، اون پسر ژان خودش بود. هنوزم با حماقت امید داشت اشتباه باشه یا اون پسر به زور این کارو کرده باشه، تا جلو بره و گردنش رو بشکنه.