لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.با استرس و ترس، وارد اتاق رییسش شد. نمیدونست چطور باید ماجرا رو به رییسش بگه. با دیدن هیبت ترسناکش که از پنجره بزرگ اتاق به بیرون خیره بود، آب دهنشو با وحشت قورت داد. تاریکی اتاق و نور کم ماه، حتی با ابهت ترش میکرد.
× ق...قربان
با پیچیدن صدای بم و جدیش، از ترس به خودش لرزید.
_ چیشد؟
× را.....راس....راستش...
_ هیششش...آروم باش...بگو چیشد...
× راستش قربان....گفت که....باید خودتون رو...ببینه
_ پس نتونستی راضیش کنی؟
نبود هیچگونه عصبانیتی توی لحنش باعث شد کمی استرسش کمتر بشه و راحت تر جواب بده.
× نه قربان....گفت همیشه با مشتری هاش مستقیم ملاقات میکنه....و هیچ واسطه ای قبول نمیکنه
هوم آرومی زمزمه کرد و با خونسردی به طرف فرد تو اتاق برگشت. مرد با دیدن چهره خونسردش، خیالش راحت شد که اتفاق بدی نمیوفته.
ولی این فکرش فقط چند لحظه طول کشید، چون اسلحه رییسش توی اون نور کم برق زد و چند لحظه بعد، صدای شلیک گلوله توی اتاق پیچید.
همون لحظه در اتاق باز شد و یک نفر وارد شد.
_ جنازشو گم و گور کن و با اون عوضی یک قرار بذار
× چشم قربان
بعد از بیرون برده شدن اون جسد، با خشم مشتش رو روی میز کوبید و دندون هاش رو بهم فشار داد. اون اشغال عوضی به خودش جرعت داده بود اینطوری باهاش برخورد کنه. حتما مطمئن میشد تاوان کارش رو پس بده.
روز بعد، طبق قراری که با اون داشت، با ابهت وارد رستورانی که اون تعیین کرده بود. گارسون که انگار از قبل منتظرش بود، خیلی سریع به میزی توی دنج ترین قسمت رستوران راهنماییش کرد.
دوتا از بادیگارهاش با فاصله کمی ازش، پشت صندلیش ایستادن. با دیدن تاخیر فردی که منتظرش بود، ابروهاش رو توی هم کشید و خشمش بیشتر شد. ولی خیلی طول نکشید که فردی سر تا پا مشکی، رو به روش نشست. کفش، شلوار، هودی، کلاه و ماسک مشکی.
با دیدن تیپ تابلوعه فرد، خشمش جاش رو به تعجب داد. ولی پسر رو به روش، بیخیال به پشتی صندلی تکیه داد و چشم های براقش رو بهش دوخت.
+ فکر نمیکنم برای اینکه نگاهم کنی خواستی منو ببینی وانگ ییبو
_ یادم نمیاد اجازه داده باشم اسمم رو به زبون بیاری
+ اهمیتی به اینکه اجازه میدی یا نه نمیدم....من هرکاری بخوام میکنم و هرطوری دوست داشته باشم رفتار میکنم
YOU ARE READING
imagine Yizhan
Short Storyایمجین هایی با ژانرهای مختلف از کاپل جذاب و دوست داشتنی ییژان