From lover to enemy

113 28 22
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

خشاب اسلحه اش رو دوباره پر کرد و مشغول تیراندازی شد. از همه طرف صدای شلیک، دریده شدن گوشت و شکستن استخون میومد. درگیری شدیدی که انگار خودش تنها کسی بود که انتظارش رو نداشت.

افراد دور و برش یکی یکی روی زمین میوفتادن و خونشون زمین رو بیشتر از قبل رنگی میکرد. کم کم صدای شلیک کم و کمتر شد.

تا جایی که سکوت برای چند لحظه ای موفقیت شد فضا رو در اختیار خودش قراره بده. سکوتی که با صدایی شکسته شد. صدایی که بعد از تموم شدن جمله اش متوجه شد متعلق به خودشه.

_ فکر کنم حالا فقط من و تو موندیم

به جای اینکه جوابی بشنوه، اول صدای قدم هایی توی گوشش پیچید و صدای اسلحه ای که آماده شلیک میکرد. برخلاف خودش که با صدای گرفته اش فریاد زد، صدای شخص مقابلش آروم و صاف بود.

+ درسته...بیا بیرون

از سرجاش بلند شد و با دیدنش به طرفش رفت. مقابلش ایستاد و به چشم هاش خیره شد. چشم هایی که از شرارت برق میزدن.

چند لحظه ای طول کشید تا اسلحه هاشون رو بالا بیارن و همدیگه رو هدف بگیرن. پوزخند روی لب های هردو به قدری پررنگ بود که از فاصله دور هم قابل تشخیص بود.

** نگاهی به چهره کلافه اش انداخت و پرسید:

+ اخه نگران چی هستی؟

_ این آخرین فرصته....اگه اون عوضی همه چی رو خراب کنه چی؟ اگه یک مشت چرت و پرت تحویلشون بده و راضیشون کنه برعلیهم باشن؟ هرچی نباشه اون از من قدیمی تر و قوی تره

با شنیدن حرف هاش، جلو رفت و دو طرف صورتش رو گرفت.

+ تنها نگرانیت همینه؟

با دیدن سرش که به نشونه مثبت بالا پایین شد، لبخندی زد.

+ برای رفتن به جلسه آماده شو و اون رو بسپار به من...اجازه نمیدم یک روباه پیر جلوت قد علم کنه

_ ژان....

+ بهم اعتماد کن ییبو....میدونم چیکار میکنم **

انگشت هردو بی تردید روی ماشه نشسته بود. میدونستن روزی باید باهم رو به رو شن. ولی آیا ازش میترسیدن؟ نه، هرگز!

_ منتظرت بودم

+ بابت منتظر نگه داشتنت عذرخواهی نمیکنم

_ نمیخوام بشنومش

+ خب....وانگ ییبو....مدتی گذشته ولی...حالا اینجاییم

_ درحالیکه اسلحه هامون همدیگه رو هدف گرفته

** یک سال از زمانی که به عنوان رییس باند انتخاب شده بود میگذشت و این شبی بود که باید با عزیزترینش جشن میگرفت. یعنی کسی که توی تمام این مدت کنارش بود و همراهیش کرده بود.

پس تمام خونه رو آماده کرد و منتظر شد. به محض وارد شدن ژان به خونه، به طرف رفت و محکم بوسیدش. ژان به کاراش خندید و بازوهاش رو گرفت.

+ چیشده؟

_ چیشده؟ مگه همیشه نمیبوسمت؟

+ چرا ولی زیادی خوشحالی

_ هی شیائو ژان...داری قلبمو میشکنی...سالگرد رییس شدنمه

ژان با این حرف بلند خندید و گونه اش رو نوازش کرد.

+ پس این هدیه که دستمه برای همینه؟

چشمکی به چشم های گرد ییبو زد و جعبه رو به دستش داد. ییبو با هیجان جعبه رو ازش گرفت و بازش کرد. اسلحه طلایی رنگی که اسم ییبو روش حک شده بود.**

+ یکم زشت نیست با اسلحه ای که بهت هدیه دادم خودمو هدف گرفتی؟

_ میخوای عوضش کنم؟

+ نه بیخیال همین خوبه

_ تا کجا قراره پیش بری؟

+ تا هرجایی که لازم باشه

** فقط ۶ ماه بعد از اولین سالگرد رییس شدن ییبو، همه چی از هم فرو پاشید. رابطه ۶ ساله ژان و ییبو، یک شبه تموم شد و هیچکس متوجه نشد چه اتفاقی افتاد.

چطور اون دو نفر از یک زوج عاشق، تبدیل به دشمن هایی شدن که روی هم اسلحه میکشیدن و حاضر بودن برای اهدافشون، خون همدیگه رو بریزن.

تنها کسانی که میدونستن اون شب چه اتفاقی بین این دو نفر افتاد. فقط ییبو و ژان بودن و اونها قرار نبود هرگز دلیلش رو بازگو کنن.**

ژان بلاخره اتصال نگاهشون رو قطع کرد و اسلحه اش رو پایین آورد.

_ چیشد داری عقب میکشی؟

پوزخند صدا داری به حرف ییبو زد و اسلحه اش رو غلاف کرد. همونطور که برمیگشت تا از ییبو دور بشه گفت:

+ نترس وانگ ییبو...همونطور که توی رابطمون همه جور پشتت بودم و حمایتت کردم....توی دشمنی هم برات کم نمیذارم

ییبو پوزخندی در حواب حرفش زد و اسلحه اش رو پایین آورد. اون ها باز هم رو به روی هم قرار میگرفتن و کسی چه میدونست شاید اون دفعه سرنوشت به شکل دیگه ای رقم میخورد.

**********
خب دوست داشتنی های من
فیک جدید آپ شده و خیلی خیلی خوشحال میشم بهش سر بزنید و سوار این ترن هوایی پر از هیجان، همراهیمون کنید.

imagine YizhanTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon