prisoner of the devil

132 32 36
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

بلاخره موفق شد از اون عمارت بزرگ و وحشتناک بزنه بیرون. نفس هاش تند شده بود و پوست سفیدش به خاطر دویدن قرمز شده بود.

قلبش با ضربان نامعلومی توی سینه اش میکوبید و استرس داشت خفه اش میکرد.

حتی نمیدونست داره کجا میره ولی میدونست باید بره، باید از اون عمارت، شاید عمارت نه از اون جهنم میزد بیرون. دیگه نمیتونست تحمل کنه تا بازهم با شیطان اون جهنم همنشین و هم خواب بشه.

باور نمیشد چطوری به اینجا رسیده، اون پسر شیرین و دوست داشتنی چطور تونسته تبدیل به همچین شیطانی بشه.

ولی حتی دونستنش هم کمک بهش نمیکرد، چون ژان خیلی راحت به دام اون شیطان افتاده بود.

شیطانی که با چهره دلنشین و مهربونش خیلی راحت قلب کوچولوی ژان رو لرزونده بود و خیلی نیاز به زمان نداشت تا ژان رو تمام و کمال برای خودش کنه.

به خوبی یادش میومد که اون شیطان چقدر مهربون و با توجه بود. اولین بار توی کافه ای کار میکرد، دیده بودش. کافه که بزرگترین دلیل شلوغیش پسری با موهایی به زنگ شب، چشمام هایی دلربا و لبخند جذاب روی صورتش بود.

و دقیقا اون شیطان برای دیدن ژان پا به کافه گذاشته بود. فقط یک نگاه به صورت درخشان ژان کافی بود تا بفهمه اون پسر باید برای خودش بشه. و همینطور هم شد.

همه چی به خوبی پیش میرفت تا روزی با خواسته اون، ژان پا به محل زندگیش گذاشت. رفتنی که هیچ برگشتنی نداشت. اوایل همه چی خوب بود ولی کم کم شخصیت اون شروع به تغییر کرد.

حساس شده بود، به ژان اجازه بیرون رفتن نمیداد.‌ حتی مجبورش کرده بود ارتباط با همه دوست هاش رو قطع کنه و کم کم ژان توی اون عمارت تبدیل به زندانی ای شد که ارتباطش کاملا با دنیای بیرون قطع شده بود.

عمارت پر از نگهبان و دوربین، تمام تلاش هاش برای فرار رو ناکام گذاشته بود و رفت های متفاوت و ضدنقیص اون، تخم وحشت رو توی دلش کاشت و خیلی سریع تبدیل به درختی شد که ریشه و شاخ و برگ هاش، تمام وجود ژان رو در برگفت.

همه چیز با اون آروم بود تا زمانی که ژان کوچکترین خطایی انجام میداد، حتی یک حرف اشتباه. اونوقت اون پسر مهربون تبدیل به شیطانی میشد که قلب کوچیک ژان رو تا مرز سکته میبرد.

به خوبی به خاطر داشت چطور جلوی چشم هاش، گاردی رو که باهاش حرف زده بود به قتل رسونده بود. نه یک به قتل رسوندن ساده، اول چشم هاش رو که به بانیش نگاه کرده بود از حدقه در اورد. بعد زبونش رو که با ژان حرف زده بود بردی و لب هاش رو بهم دوخت.

و بعد از اون درحالیکه هنوز زنده بود، قلبش رو از سینه اش بیرون کشیده بود. همه این صحنه ها برای چشم های معصوم و روح پاک ژان خیلی زیاد بود.

imagine YizhanWhere stories live. Discover now