در شبی آرام و تاریک که همه ی مردم شهر کوچک ایانگ آماده ی به خواب رفتن بودند دو پسر جوان به همراه دوست دخترشان در ماشین نشسته بودند و در حالی که خیابان های خلوت شهر را طی می کردند با خوشحالی آهنگ گوش می دادند.
جین دختر مو کوتاه که جلو نشسته بود رو به هونگ دوست پسرش که راننده بود گفت.
"هونگ برو طرفای جنگل خارج شهر شباش خیلی ترسناکه"جیائو چشم هایش را گرد کرد و از صندلی عقب ضربه ای به شانه ی جین زد.
"دیوونه شدی دختر؟"جی چنگ خودش را به جیائو نزدیک کرد و گفت.
"چرا که نه عشقم؟ بزار بریم یکم حال کنیم مطمئن باش من تمام راه بغلت می کنم"جیائو خندید و ضربه ای به سر جی چنگ زد.
از زیر تابلوی خروج از شهر رد شدند. حالا به جز درخت های سر به فلک کشیده که جلوی عبور نور مهتاب را می گرفت چیزی دیده نمی شد.هونگ صدای آهنگ را افزایش داد و همراه آن زمزمه کرد.
ناگهان ماشین با چیزی محکم برخورد کرد که جیائو و جین جیغی کشیدند.هونگ به سرعت روی ترمز زد و از ماشین پیاده شد.
همین که پیاده شد مردی به سمتش حمله کرد و او را از پشت به آغوش کشید.
آنقدر او را میان بازوانش فشرد که صدای فریاد او را در آورد.جین و جیائو وحشت زده به منظره ی روبرویشان نگاه می کردند و جی چنگ خشکش زده بود.
در آن لحظه هونگ بی هوش شد و روی زمین افتاد.
ضربه ی محکمی به در طرف جین خورد که جین خودش را جمع کرد و جیغی کشید.چند دقیقه بعد صدای فریاد و جیغ هر سه شان در جنگل پبچید.
************
ژان با شنیدن صدای زنگ موبایلش چشمانش را باز کرد و در حالی که آن ها را می مالید از روی تخت به هم ریخته اش بلند شد. تلو تلو خوران به سمت میزش رفت و روی صندلی خودش را پهن کرد.
موبایلش را از میان کاغذ های به هم ریخته ی روی میز بیرون کشید و جواب داد.
"بله"
صدای هیجان زده ی جیانگ در گوشش پیچید.
"هی ژان حدس بزن چی پیدا کردم؟"ژان خمیازه ای کشید و در حالی که به برگه های در هم روی میزش دست می کشید با صدای خواب آلودی گفت.
"چی؟"جیانگ با همان هیجان گفت.
"اطلاعات کمی هست ولی تونستم پیداشون کنم...مثل این که این اواخر یه سری آدمای عجیب غریب توی شهر ایانگ پیدا شده بودن...خطرناک و یه چیزی مثل بیماری مسری"ژان با اخم به پنجره ی روبرویش نگاه کرد.
"منظورت از آدمای عجیب چیه؟"
جیانگ لحظه ای مکث کرد.
"اگر می شد می گفتم زامبی ولی اونا زامبی نیستن اصلا معلوم نیست چی ان"ژان پرسید.
"عکسی چیزی هم ازشون داری؟ یکم اطلاعات بیشتر بده"جیانگ چند لحظه سکوت کرد و گفت.
"اینطور به نظر میاد که اینا یه موجودات عجیبی ان قبل از اینکه اینجوری بشن آدمای سالم و سرحالی بودن اینکه چی باعث شده اینجوری بشن معلوم نیست...مثل آدمای عادی غذا می خورن ولی بقیه چیزاشون به آدمیزاد نرفته"
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...