با حس گرسنگی چشمانش را باز کرد. لب هایش را به هم فشرد و سر جایش نشست. هوا کاملا تاریک شده بود پس به ساعت روی میز نگاه کرد. ساعت دو بود.
با خواب آلودگی به طرف در اتاق رفت و قفلش را به آرامی باز کرد. با قدم هایی سست به آشپزخانه رفت و مشغول گشتن شد تا چیزی برای خوردن پیدا کند.
"ییبو..."با شنیدن صدای ژان از جا پرید و به عقب برگشت که قامت ژان را در ورودی آشپزخانه دید.
"چیکار می کنی؟"ییبو با صدای آرامی گفت.
"گرسنمه...اومدم یه چیزی بخورم"
ژان چراغ آشپزخانه را روشن کرد و گفت.
"میخوای برات نودل درست کنم؟"ییبو چشم هایش را بخاطر هجوم نور باریک کرد و نگاهش را از ژان فراری داد.
"نه...یه خوراکی سبک باشه"ژان لبانش را به هم فشرد و پس از مکث کوتاهی گفت.
"برو بشین برات میارم"
ییبو بدون حرف عقب رفت و روی یکی از کابینت ها نشست.ژان پس از نگاه کردن داخل یخچال، بسته ی کوچک کیکی را بیرون آورد و به طرف ییبو برد.
"شیرم میخوای؟ یا میتونم شیر کاکائو درست کنم"
ییبو کیک را گرفت.
"شیر خوبه"ژان از یخچال پاکت شیر را بیرون آورد و لیوانی را از شیر پر کرد. لیوان را به ییبو داد و پاکت شیر را در یخچال گذاشت. در حال بستن در یخچال بود که ییبو پرسید.
"چرا نرفتی"ژان در یخچال را بست و نگاهش را به ییبو دوخت.
"کجا باید می رفتم؟"
ییبو آرام گفت.
"خونه ی چوانگ"ژان چند قدم به طرف ییبو برداشت.
"دیگه نمیخوام برم پیش اون...میخوام پیش تو باشم"
ییبو اخم ریزی کرد.
"بخاطر اینکه گفتم میخوام برگردم روستام این تصمیمو گرفتی؟"ژان سرش را به پایین متمایل کرد.
"متاسفم ییبو...من این مدت درگیر یه سری چیزای نامفهوم بودم...واسه همین...برنگشتم پیشت...اما به هر حال...از این به بعد پیشت می مونم..."ییبو کمی از کیک و شیر را خورد و پس از قورت دادنش گفت.
"حتما دیگه نمی خوای بریم روستا؟"ژان با جدیت گفت.
"می ریم"
ییبو با تعجب و ناباوری گفت.
"واقعا؟"فکر نمی کرد ژان قبول کند که به آن مکان خطرناک برگردند.
ژان سرش را تکان داد.
"باید برگردیم...ولی این دفعه مجهز تر بر می گردیم...و با تعداد نفرات بیشتر"ییبو همانطور که کیک و شیرش را می خورد پرسید.
"با کیا؟"
ژان آرام گفت.
"جیانگ و چوانگ...شاید یکی دو نفر دیگه ام بیان..."ییبو سرش را تکان داد و بقیه کیک و شیرش را خورد. ژان نیز همان جا ایستاد و منتظر ماند تا ییبو شیر و کیکش را تمام کند.
ییبو آرام گفت.
"نمی ری بخوابی؟ من اینا رو بخورم می رم"
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...