episode 8

210 64 5
                                    

ییبو روبروی ژان نشست و جعبه ی کمک های اولیه را باز کرد.
نگاهی به دست ژان که روی گردنش بود انداخت و با صدایی که سعی می کرد لرزشش را پنهان کند گفت.
"بزار زخمتو ببندم"

ژان با بی حالی دستش را از روی گردنش برداشت که قلب ییبو با دیدن زخمش مچاله شد.
لبانش را با شدت به هم فشرد و با دست لرزانش گاز استریلی را از بسته اش درآورد و آغشته به محلول ضدعفونی کرد.

نگاهش را به زخم گردن ژان دوخت و خودش را به او نزدیک کرد.
با احتیاط مشغول ضد عفونی کردن زخم و اطراف آن شد.

دستانش می لرزید و سنگینی عجیبی را در قفسه ی سینه اس احساس می کرد.
هر بار که چهره ی ژان از درد در هم می رفت قلبش مچاله می شد. بغض کرده بود و دلش می خواست گریه کند؛ اما حتی برایش منطقی به‌نظر نمی رسید.

چرا حالش آن طور شده بود؟ بخاطر زخمی شدن ژان؟ به خاطر اینکه چیزی نمانده بود به دست آن ‌زامبی کشته شود؟
آب دهانش را به سختی قورت داد تا بغضش را کنترل کند.

تند تند پلک می ‌زد تا خودش را نیز کنترل کند که اشکی نریزد.
گاز استریل خونی و کثیف شده را کناری گذاشت و گاز استریل دیگری را از بسته اش بیرون آورد.

آن را به آرامی روی زخم ژان گذاشت سپس گردنش را باند پیچی کرد.
ژان تمام مدت به ییبو خیره بود. می‌دید که دستان ییبو چطور همانند مردمک چشم هایش می لرزید.

می دید که تند تند پلک می زد و آب دهانش را دوباره و دوباره قورت می داد.
لرزش خفیف تنش را می‌دید. می دانست که ییبو چقدر ترسیده، می دانست در آن لحظه چقدر داشت خودش را کنترل می‌کرد که اشکی نریزد و قوی باشد اما آن چنان موفق نشده بود.

ییبو کارش را که تمام کرد خواست دستش را عقب بکشد اما ژان دست او را آرام گرفت.
"دستات می لرزه"

ییبو خواست دستش را بکشد که ژان محکم تر دستش را گرفت و او را به سمت خود کشید.
ییبو که تا آن لحظه به سختی داشت وزنش را تحمل می کرد به راحتی در آغوش ژان افتاد.

حیرت زده سرش را بالا آورد و به ژان نگاه کرد.
ژان لبخند بی حالی زد و گفت.
"یکم تو بغلم می مونی؟"
ییبو با تته و پته گفت.
"ولی...زخمت..."

ژان به آرامی دستانش را دور تن ییبو حلقه کرد.
"یکم...فقط یکم..."
ییبو حرفی نزد و سرش را روی شانه ی ژان گذاشت.
حس می‌کرد دمای بدنش در حال افزایش و ضربان قلبش در حال تند شدن است.

این حالش را نمی فهمید. بخاطر اینکه ژان او را در آغوش گرفته بود به این حال افتاده بود؟
اما احساس خوبی نیز داشت، احساس امنیت، احساس آرامش.

حس خوبی که بخاطرش دلش می‌خواست تا ابد در آغوش ژان بماند.
ژان آرام پرسید.
"حالت خوبه ییبو؟"

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now