episode 54 (END)

206 42 16
                                    

"آقای وانگ؟ آقای وانگ؟"
ییبو از فکر بیرون آمد و نگاهش را به پسر نوجوان روبرویش دوخت.
"هوم؟ چی شده آیوان"

آیوان با نگرانی پرسید.
"چیزی شده؟ حالتون خوبه؟"
ییبو لبخند محوی زد و سرش را تکان داد.
"خوبم...خب داشتی چیزی می گفتی؟"

آیوان سرش را تکان داد و گفت.
"بیشتر بازدید کننده ها از این نقاشیتون بیشتر خوششون اومد...ولی برای این اسمی نزاشتین"

ییبو نگاهی به نقاشی تیره و تارش کرد و زمزمه وار گفت.
"اسمی براش به ذهنم نرسید..."

آیوان پرسید.
"خیلیا درخواست کردن که این نقاشی رو بخرن...چه قیمتی رو بهشون بگم؟"

ییبو دستی به موهایش کشید و نگاهش را به طرفی دوخت.
"این نقاشی نحسه...بهتره خونه ی کسی نره...بهشون بگو برای فروش نیست"

آیوان لبانش را به هم فشرد و سرش را تکان داد.
"چشم"
و سپس از ییبو دور شد.

ییبو دستانش را در جیب های شلوار پارچه ای اش فرو کرد و به طرف نقاشی اش برگشت.

این نقاشی را تنها با رنگ های سیاه و خاکستری کشیده بود. پشت تمام این رنگ های نامفهومی که روی این بوم سفید نشسته و این نقاشی را ایجاد کرده بود، تصویری نشسته بود؛ تصویری از دنیایی که او دیده بود. دنیایی سیاه و خاکستری، دنیایی ترسناک، دنیایی که درد در آن تمام نشدنی بود.

دنیایی که وقتی درگیر بیماری AEOP21 شده بود دیده بود.
دستش را به آرامی بالا آورد و به طرف بوم نقاشی برد. 

با اینکه سال های سال از آن زمان می گذشت هنوز هم از آن چه تجربه کرده بود می ترسید. انگشتانش را به طرف بوم برد اما در چند سانتی متری اش متوقف شد. مهم نبود چند سال بگذرد، انگار این ترس هیچ گاه از وجودش رخت نمی بست.

انگشتانش را جمع کرد و دستش را پایین آورد.
آن ماجراها واقعا ماجراهای تلخی بود. چه خود بیماری، چه اتفاقاتی که به موازای آن رخ داد، عشق خام و بچگانه ای که به ژان داشت، به پسری که او را در بدترین دوران زندگی اش نجات داده بود.

چه دردهایی که کشیده بود،  چه کابوس هایی که دیده بود، چه اتفاقات تلخی که در آن سازمان افتاد و آخر از همه دردناک ترین اتفاق؛ اتفاقی که در آن مکان نحس لعنتی روی سرش آوار شد، آن مرکز پیشگیری و درمان بیماری های واگیر دار لعنتی.

دستش را به قلب دردناکش رساند و آهی کشید.
"آقای وانگ"

به طرف صدا برگشت که با دختری که حدودا می خورد بیست و پنج ساله باشد روبرو شد. از نوع لباس پوشیدن و وسایلی که همراه داشت می توانست بفهمد در خانواده ی خیلی پولداری زندگی می کند‌.
"بله؟"

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now