جیالون جلوتر از همه و بقیه دنبالش می رفتند. دقیقا مثل قبل ییبو و شن یو میان در وسط و هائو شوان و چوانگ پشت آن ها بودند. هر کدامشان چاقویی در دست و یکی نیز برای زاپاس داشتند. هائو شوان، چوانگ و جیالون که توانایی کار با تفنگ را داشتند نیز تفنگی در دست داشتند.
جیالون همینطور که از پله ها بالا می رفت با دقت نگاهش را در اطراف می گرداند. با رسیدن به طبقه ی مورد نظرش که طبقه ی سوم بود پشت در ایستاد و دستش را بالا آورد تا بقیه را وادار به ایستادن کند.
کنار دستگیره ی در ایستاد و به بقیه اشاره کرد که طرف دیگر در بایستند. همه به سرعت همان طرف ایستادند.جیالون دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و آن را باز کرد. به سرعت تفنگش را بالا آورد تا اگر با زامبی ای مواجه شد شلیک کند اما چنین اتفاقی نیافتاد.
کمی به سمت در خم شد و هر دو طرف راهرو را نگاه کرد. با دیدن چند زامبی که کنار هم در طرفی از راهرو بودند اخمی کرد و با بی صدا ترین حالت ممکن به راه پله برگشت.
با اشاره به هائو شوان و چوانگ فهماند که آن طرف راهرو چند زامبی وجود دارند.
هائو لب زد.
"چیکار کنیم؟"شن یو و ییبو با استرس به هم نگاه کردند. جیالون نفسی کشید و به آن ها نزدیک شد. با آرام ترین صدای ممکن گفت.
"باید بکشیمشون تا بتونیم...از اونجا رد بشیم"هائو سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
"چوانگ زخمیه...من باهات میام"
جیالون سرش را تکان داد که چوانگ آرام گفت.
"منم میتونم بیام"جیالون نگاهی به چوانگ انداخت.
"نه...همین جا بمون"
نگاهی به ییبو انداخت.
"مراقبش باش"ییبو مصمم سر تکان داد که جیالون رو به هائو سری تکان داد تا دنبالش برود. سپس با قدم هایی آرام وارد راهرو شد.
هائو شوان نیز دنبالش رفت و در را با بی صدا ترین حالت ممکن بست.
جیالون نگاهی به آن زامبی ها انداخت و سپس چند قدم به جلو برداشت. زامبی ها همچنان راه می رفتند و انگار که آن دو را نمی دیدند. هائو کنار جیالون ایستاد و زمزمه کرد.
"چی شده؟"جیالون اخمی کرد.
"نمی دونم..."
جلوتر رفت تا از در راه پله دور باشد و سپس دو بار محکم دست زد تا حواس زامبی ها را به خود جلب کند.زامبی ها با شنیدن صدای دست متوقف شده و به طرف آن دو برگشتند. هائوشوان نیشخندی زد.
"وقت خوش گذرونیه!"جیالون خندید و تفنگش را بالا آورد. زامبی ها برای چند لحظه به آن دو خیره شدند. سکوت وهم آوری بینشان را گرفته بود. ناگهان زامبی ها با بالا ترین سرعت به سمتشان دویدند. هائو شوان و جیالون به سرعت قلب آن ها را نشانه گرفتند و شلیک کردند.
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...