episode 42

188 45 18
                                    

**حاوی حرف های مثبت هجده

جیانگ نگاه خیره اش را روی پدرش که در حال بررسی مدارک بود دوخته بود.

یوان سرش را بالا آورد و ایستاد. نگاهش را به جیانگ‌ دوخت اما حرفی نزد. جیانگ با دیدن آن نگاه گفت.
"می دونم فکر می کنی چرا کمک می کنم بی گناهیش ثابت شه...الان حوصله توضیح ندارم...فقط دستور بده بیارمش بیرون..."

یوان سرش را تکان داد، تماسی گرفت و دستور لازم را داد.

جیانگ نیز بدون هیچ حرفی از دفتر پدرش بیرون رفت تا به طبقه ای که شن یو در آن زندانی شده بود برود.

نزدیک آسانسور که شد صدای نحس کسی را شنید؛ کسی به نام شیایا.
"به به جناب سوپر قهرمان!"


ایستاد و به طرف او برگشت، با نگاه سردش به او چشم‌ دوخت. شیایا دست در جیب به طرف او قدم برداشت و لبخندی زد.
"بهم ریخته ای!"

جیانگ زمزمه کرد.
"اگر می خوای چرت و پرت بگی وقتمو با اینجا وایستادن تلف نکنم"

شیایا لبخندش را عمیق تر کرد.
"چرت و پرت؟ آممم..."

لبخندش را محو کرد و نگاه پر نفرتش را روی چشمان جیانگ ثابت کرد.
"فقط اومدم بهت بگم تو و پدر عزیزت قراره تاوان بزرگی بدین"

دوباره لبخند زد و پس از دست تکان دادن از او دور شد.
جیانگ اخمی کرد و نگاهش را از شیایایی که هر لحظه از دور تر می شد گرفت و دکمه ی آسانسور را زد.

شیایا در این اتفاق دست داشت؟ اولین فکری که به ذهنش رسید همین بود.

به طبقه ی مورد نظر و به طرف اتاقی که شن یو در آن بود رفت. مردی که جلوی در ایستاده بود در را باز کرد.


جیانگ وارد اتاق شد و از آن فاصله به شن یو که سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش بسته بود خیره شد.

دیگر لرزشی را در بدنش نمی دید، انگار کاملا به آرامش فرو رفته بود.

با گذر فکری منفی از ذهنش چشمانش گشاد شد، ترسید، نگران شد، مضطرب شد. احساساتی که هیچ گاه فکر نمی کرد بخاطر شن یو به او دست بدهد. به سرعت به طرف او دوید و کنارش روی تخت نشست.

بازوی شن یو را گرفت و تکانش داد.
"شن یو!"

پلک های شن یو لرزید و با این لرزش تمام احساسات منفی جیانگ به سرعت از بین رفتند. شن یو چشمانش را به آرامی باز کرد، چشمانش دو دو زد و روی جیانگ ثابت شد. به سرعت تکیه اش را از دیوار گرفت.
"آ..ق...قای س...سونگ!"

جیانگ در طی حرکتی انتحاری زمزمه کرد.
"اونجوری صدام نکن"

حتی خودش هم نمی دانست چرا چنین حرفی زده. شن یو لبان خشکش را روی هم گذاشت که جیانگ گفت.
"مشکلو حل کردم...بیا بریم"

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now