شیایا نیشخندی زد و تفنگ را به سمت سر چوانگ اشاره گرفت.
"شن یو...تفنگو می بینی به کجا نشونه رفته؟"
جیانگ به طرف چوانگ رفت و روبرویش ایستاد. دستانش را باز کرد و گفت.
"بهت گفتم نه!"شن یو در حالی که می لرزید به چوانگ خیره شد و التماس کرد.
"ب...بزار...ب...ب...رم"چوانگ مصمم به چشمان ترسیده ی شن یو خیره شد.
"نه"
شیایا اخمی کرد و گفت.
"شما ها چه مرگتونه؟!"
به سر جیانگ نشانه گرفت و غرید.
"دلت می خواد بمیری نه؟!"جیانگ حرفی نزد و با چشمان مصممش به چشمان شیایا خیره ماند. مردی از سایه بیرون آمد و دستش را روی شانه ی شیایا گذاشت.
"خیله خب...دیگه تمومش کن...اونا اون بچه رو بهت نمی دن"شیایا دندان هایش را به هم فشرد که مرد گفت.
"شیایا!"
شیایا تفنگ را پایین آورد و عقب رفت. جیانگ به مرد خیره شد و گفت.
"چی میخوای؟"مرد لبخند محوی زد.
"شرط می بندم دنبال پدرت می گردی مگه نه؟ یا حداقل نقشه ات اینه که دنبالش بگردی"جیانگ غرید.
"تو می دونی اون کجاست!"
مرد چشمانش را باز و بسته کرد.
"معلومه که می دونم"
دستش را بالا آورد و آن را مشت کرد.
"اون همین الانم تو مشتمه پسر"جیانگ قدمی به جلو برداشت.
"اون کجاست؟"
مرد سرش را به طرف راهرو گرداند و اشاره ای کرد. که دو نفر پدر جیانگ را که دستانش پشت سرش بسته شده بود و کاملا معلوم بود شکنجه شده به آن جا آوردند. جیانگ وحشت زده فریاد زد.
"بابا!"یوان سرش را بالا آورد و با دیدن جیانگ تقلا کرد.
"جیانگ...فرار کنین"
مرد لبخندی زد و گفت.
"حالا اونا هم تو چنگمن یوان مثل خودت نمی تونن از دستم فرار کنن"یوان تقلا کرد که جیانگ فریاد کشید.
"از جونمون چی میخوای عوضی؟!"
مرد با لبخند به جیانگ خیره شد.
"می خوای بدونی چی می خوام؟"به طرف یوان رفت و یقه ی او را گرفت. او را با شدت روی زمین پرت کرد و تفنگش را به سمت جیانگ نشانه گرفت که جلو نیاید. جیانگ نیز با برداشتن قدم اول به سمت پدرش متوقف شد. یوان خسته و بی جان سرفه کرد. حتی توان حرکت کردن را نیز نداشت.
مرد با خونسردی تمام و سرعت بالا تفنگش را پایین آورد و چند بار به جای جای بدن یوان شلیک کرد.
جیانگ فریاد کشید و خواست جلو برود اما ژان بازویش را گرفت.مرد تفنگش را بالا آورد و نگاهش را به جیانگ دوخت که از عصبانیت می لرزید.
"این جوابته...می خوام بمیرین...تو...پدرت...تک تک دوستات..."یوان خون بالا آورد و زمزمه کرد.
"ج...واب...این...کار..."
مرد تفنگ را به سمت سر یوان نشانه گرفت و بدون هیچ تردیدی شلیک کرد که حرف یوان قطع و بدنش روی زمین پخش شد. جیانگ ناباورانه خشک شد و به خونی که از زیر سر پدرش روی زمین جاری می شد خیره ماند.
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...