episode 19

215 63 21
                                    

چند ساعتی از روبرو شدنشان با زامبی ها گذشته بود. چوانگ رو به پسر کرد و گفت.
"راستی! تو هنوز اسمتو نگفتی!"

ژان با حالتی منتظر به پسر نگاه کرد که پسر گفت.
"لی کو"
چوانگ گفت.
"من چوانگم‌...اینم ژانه"

لی کو سر تکان داد  و حرفی نزد. ژان دستی به موهایش کشید و گفت.
"حالا تا کی قراره اینجا بمونیم؟"

چوانگ گفت.
"چیه؟ می ترسی ییبو کوچولو نگرانت بشه؟"
ژان چشم غره به چوانگ رفت که چوانگ خندید.
لی کو با کنجکاوی غیر قابل کنترلی گفت.
"ییبو کوچولو؟"

نگاهش را به ژان دوخت.
"تو بچه داری؟"
با این حرف چوانگ بلند زیر خنده زد و ژان با حرص نگاهش کرد.

لی کو با گیجی نگاهش را بین آن دو چرخاند. چوانگ میان خنده هایش گفت.
"بچه اش که نیست ولی تقریبا بچه اش محسوب می شه"

ژان ضربه ی محکمی به پهلوی چوانگ زد.
"خفه شو انقدر مزه نپرون"
لی کو گفت.
"من نمی فهمم...چجوری بچه اش نیست ولی بچه اش محسوب می شه؟"

ژان خواست حرفی بزند که چوانگ گفت.
"بچه اش نیست ولی ژان ییبو رو مثل بچه اش می بینه انقدر نگران و مراقبشه"

ژان با کلافگی صورتش را با دستش پوشاند.
"می شه انقدر چرت و پرت نگی؟"
چوانگ ابروهایش را بالا انداخت.
"خب پس بگو اگر مثل بچه ات نیست پس چیه؟"

لی کو حس کرد این یک مسئله ی حل نشده بین آن هاست پس دیگر حرفی نزد. ژان دستش را از روی صورتش برداشت و به چوانگ نگاه کرد.
"واسم هر چی باشه مثل بچه ام نیست"

چوانگ چشمانش را گرد و دهانش را با حالت خنده باز کرد‌.
"عااااا"
ژان کلافه از جا برخاست و گفت.
"دیگه نزدیک شبه...بهتره برگردیم"

لی کو  آرام گفت.
"زامبیا شبا پیداشون نیست...می تونیم بریم"

چوانگ با شیطنت خندید و از جا برخاست.
"خب پاشو بریم پس"

لی کو نیز از جا برخاست و به کمک ژان و چوانگ وسایلی که پشت در گذاشته بودند را برداشتند.
همین که از خانه بیرون رفتند چوانگ جدی شد و تفنگش را محکم در دستانش ثابت کرد.

رو به لی کو گفت.
"بیا کنارم وایستا"
لی کو در سکوت سر تکان داد و کنار چوانگ ایستاد سپس به طرفی اشاره کرد.
"از اون طرف سریع تر می رسیم به خارج روستا"

چوانگ و ژان به طرفی که لی کو اشاره کرده بود حرکت کردند و لی کو نیز بینشان بود.

ییبو با نگرانی پاهایش را تکان می داد و لبانش را می جوید. اگر بلایی سر ژان آمده بود چه؟

داشت از خودش متنفر می شد. چرا با بچه بازی ژان را مجبور کرده بود به آن مکان نحس برگردند؟

یادش رفته بود بخاطر زخمی شدن ژان چقدر عذاب کشیده بود؟ یادش رفته بود که بخاطر ترس از اینکه ژان هم به یکی از آن زامبی ها تبدیل شود چقدر حالش بد شده بود و می خواست گریه کند؟

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now