در اتاق زده شده که ژان خودش را از ییبو جدا کرد و گفت.
"الان میایم"سر ییبو را به آرامی بالا آورد و اشک های او را پاک کرد.
"ییبو..."ییبو آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد.
"ببخ..."ژان به سرعت انگشتش را روی لبان قرمز ییبو گذاشت.
"هیس! قرار بود بخاطر هر چیز الکی ای معذرت خواهی نکنی ییبو"ییبو نگاه معصومش را به چشمان ژان دوخت که ژان انگشتش را از روی لبان او برداشت. دست ییبو را گرفت و پشت دستش را نوازش کرد.
"چوانگ شامو آماده کرده...بریم شام بخوریم؟"ییبو بی حرف سرش را تکان داد و نگاهش را به دست ژان که داشت پشت دست او را نوازش می کرد دوخت. رنگ پوست او کمی سفید تر از رنگ پوست ژان بود و این تفاوت رنگ برایش زیبا به نظر می آمد.
ژان متوجه نگاه ییبو به دستانشان شد و دستش را از روی دست او برداشت.
از روی تخت پایین آمد و گفت.
"بیا بریم ییبو"ییبو سرش را تکان داد و از تخت پایین آمد. ژان نگاهی به به لباس نه چندان گرم ییبو انداخت و گفت.
"لباس گرم نگرفتی؟ این لباسی که الان داری اونقدر گرمت نمیکنه ها"ییبو نگاهی به لباسش انداخت و گفت.
"نه خوبه...زیرش هم یه لایه لباس دیگه دارم"
ژان در را باز کرد و گفت.
"خوبه پس..."با چشمانش اشاره ای به ییبو کرد که اول برود. ییبو نیز بی حرف اطاعت کرد و از اتاق بیرون رفت. ژان نیز دنبالش رفت.
جیانگ با دیدن ییبو و ژان اشاره ای کرد.
"بالاخره اومدین؟ دیگه داشتم فکر میکردم ژانم اومده پیش تو خوابیده"چوانگ ریز ریز خندید، ژان اخمی کرد و ییبو نیز لبخندی روی لبانش نشاند.
ژان دستش را روی کمر ییبو گذاشت و او را به جلو هدایت کرد. چوانگ چشمکی به ژان زد و گفت.
"خوش گذشت؟"جیانگ صندلی ای را برای ییبو عقب کشید و با مهربانی گفت.
"بیا بشین ییبو"در همین حین ژان چشم غره ای به چوانگ رفت که باعث نشستن لبخند شیطنت آمیزی روی لب های او شد.
ییبو لبخند خجالت زده ای زد و روی صندلی ای که جیانگ برایش عقب کشیده بود نشست.
جیانگ صندلی را کمی جلو داد و گفت.
"خب خب ییبو...من بر اساس ذائقه ای که ازت فهمیدم پیشنهاد دادم که این غذاها رو درست کنیم امیدوارم خوشت بیاد"ژان کنار ییبو نشست که ییبو با شوق عجیبی به جیانگی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
"اوه جیانگ...من...واقعا ممنونم"جیانگ لبخند شیرینی روی لبانش نشاند و موهای ییبو را نوازش کرد.
"کاری نکردم که تشکر میکنی خوشگل پسر"
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...