چشمانش را باز کرد. با احساس دردی که در سرش پیچیده بود ناله ی آرامی کرد و نگاهش را به اطراف چرخاند. کجا بود؟
ناگهان چهره ی ناآشنای پسری جلوی دیدش را گرفت.
"هی ییبو...بیدار شدی...حالت خوبه؟ چیزی می خوای برات بیارم؟"ییبو با گنگی زمزمه کرد.
"سرم...سرم درد می کنه"پسر دستش را روی پیشانی خودش گذاشت.
"اینجا؟"
ییبو آرام زمزمه کرد.
"نه...کل سرم"پسر دستش را از روی پیشانی خودش برداشت و گفت.
"فشارت بالاست...یکم دارو تزریق می کنم برات سر دردت بهتر می شه...نگران نباش"ییبو سرش را تکان داد.
"اهوم"
به سرم ییبو دارویی را تزریق کرد. کمی به طرف او خم شد و لبخندی زد.
"یکم دیگه بهتر می شی"ییبو آرام پرسید.
"شما کی هستین؟ این..جا...بیمارستانه؟"پسر با مهربانی گفت.
"اسمم شن یوئه...دکترتم...این جا هم..."پشت گردنش را خاراند و با خنده ای خجالتی گفت.
"نمی شه گفت بیمارستان...خب...چطور بگم...یه سازمان خاصه این جا...نمی تونم راجع بهش بگم"ییبو به سختی نشست که شن یو با نگرانی نگاهش کرد.
ییبو اخمی کرد گفت.
"سازمان؟ چ...چه سازمانی؟من چرا این جام؟ کی منو آورده این جا؟"شن یو یک قدم عقب رفت و با کمی لکنت گفت.
"م...من...نمی دو...دو...نم...من...این...اینجا...فقط...دک...دکترم"ییبو با دیدن حالت شن یو آهی کشید و سرش را تکان داد. شن یو با تردید کمی جلو رفت.
"تو...مبتلا شدی..."ییبو وحشت زده نگاهش را به او دوخت.
"چ...چی؟"شن یو دوباره استرسی شد.
"م...من...چ...چیز...زیادی...از...زت...نمی خوام...فقط...می...می شه...کمکم...ک...ک...کنی؟"ییبو حس کرد شن یو هر موقع استرس بگیرد لکنت می گیرد پس سعی کرد مایه استرس او نشود. با لحن آرامی پرسید.
"چه کمکی؟"شن یو که متوجه آرام شدن ییبو شده بود نفس عمیقی کشید سعی کرد خودش را آرام کند سپس گفت.
"من و همکارام...روی این بیماری...تحقیق می کنیم...راستش تو اولین نمونه ای هستی که آوردنش این جا...فقط می خوام...اجازه بدی...ازت نمونه بگیریم"قبل از این که ییبو بخواهد حرفی بزند ادامه داد.
"قرار نیست بلایی سرت بیاریم...فقط نمونه گیری های معمول انجام می دیم تا بتونیم روش تحقیق کنیم...این فقط یه درخواسته...اگر دوست نداشته باشی و موافق نباشی...ما هم کاری نمی کنیم"ییبو نگاهش را روی اجزای چهره ی شن یو چرخاند و پس از لحظاتی سکوت زمزمه کرد.
"باشه"شن یو خوشحال شد و تعظیمی به ییبو کرد که همین باعث شد ییبو واقعا معذب شود.
"ممنون واقعا ممنونم ازت ییبو تو خیلی پسر خوبی هستی"
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...