episode 36

184 54 18
                                    

سه روز گذشته بود اما ییبو هنوز به هوش نیامده بود. تنها همین موضوع باعث نگرانی بود.

ژان همانطور که دست ییبو را نگه داشته بود کمی به طرف جیانگ چرخید و گفت.
"تا کی می خوای این جا وایستی؟ برو ناهار بخور"

جیانگ آرام گفت.
"گرسنه نیستم"
همان لحظه شن یو وارد اتاق شد و لبخند خجالت زده ای زد.
"براتون غذا گرفتم"

جیانگ نگاهش را به نیم رخ شن یو دوخت.
"کی گفت غذا بگیری؟"
ژان اخمی کرد.
"جیانگ! آدم باش"

جیانگ اخمی کرد، یک پرس را از دست شن یو گرفت و زمزمه کرد.
"ممنون"

شن یو لبخند سرسری ای زد، تعظیم کوتاهی کرد و به طرف ژان رفت. پرس غذا را به دست او داد که ژان با مهربانی تشکر کرد.

شن یو با لبخند سر تکان داد و علائم حیاتی ییبو را روی مانیتور نگاه کرد. دمای بدنش را گرفت و همه جای بدنش را معاینه کرد. سپس به ژان نگاه کرد.
"نواحی خاکستری رنگ به طور کامل از بین رفته"
ژان با خوشحالی پرسید.
"خبر خوبیه دیگه؟"

شن یو به آرامی گفت.
"امیدوارم..."
تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت.
ژان نگاهش را به جیانگ که همانطور ایستاده در حال خوردن غذایش بود دوخت و گفت.
"معلوم هست چه مرگته؟"

جیانگ توجهی نکرد و به خوردن غذایش ادامه داد. ژان با جدیت گفت.
"اوی! با توام! چرا با اون بیچاره مث آدم رفتار نمی کنی؟"

جیانگ زمزمه کرد.
"دلیلش به خودم مربوطه"
ژان پرسید.
"دشمن خونی خانوادت از آب دراومده؟ یا چی؟!"

جیانگ با جدیت صدایش را بالا برد.
"به تو مربوط نیست!"
ژان با تعجب  ابروهایش را بالا انداخت.
"آروم رفیق! معلوم نیست موضوع چیه که انقدر سرش عصبی میشی!"

جیانگ دیگر حرفی نزد و به خوردن غذایش ادامه داد.
ژان نیز شروع به خوردن غذایش کرد.

********

چشمانش را باز کرد. نگاهش تار بود. می توانست گرمای چیزی را روی دستش حس کند. چند بار پلک زد و نگاهش را در اطراف گرداند. سرش را به طرفی چرخاند که با ژانی که سرش را کنار دست او گذاشته و خوابیده بود مواجه شد.

لبان خشکش را به سختی از هم جدا کرد.
"ژان.."
اما با وجود تلاشی که کرد صدایی از دهانش بیرون نیامد.

دستش که زیر دست ژان بود را تکان داد که ژان از جا پرید و سراسیمه با چشمان گشاد شده به ییبو نگاه کرد.
"ییبو..."

ییبو لبانش را به سختی تکان داد.
"ژان..."
ژان با خوشحالی و هیجان دست ییبو را محکم میان دو دستش گرفت.
"به هوش اومدی...بالاخره به هوش اومدی...خدای من...خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم..."

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now