زمان خیلی زیادی نگذشت که زنگ در زده شد. قبل از اینکه ییبو بتواند از جیانگ بپرسد که کسی قرار بود بیاید جیانگ به سرعت به طرف در رفت و آن را باز کرد. ژان به سرعت وارد خانه شد که ییبو را دید و به طرفش دوید.
ییبو با دیدن ژان چشمانش گرد شد و از جا برخاست که پتو پایین افتاد.
ژان به سرعت ییبو را به آغوش کشید.
"ییبو"ضربان قلب ییبو به سرعت نامنظم شد.
ژان یک دستش را پشت سر ییبو گذاشت و او را به خود فشرد.
"خدای من! ییبو! کجا بودی؟"به سرعت از ییبو جدا شد و بازوانش را گرفت.
"حالت خوبه؟ جاییت که صدمه ندیده؟ چیزیت نشده؟"ییبو نگاهش را به پایین دوخت و آرام گفت.
"خوبم..."ژان نفس عمیقی کشید و به آرامی بازوان ییبو را رها کرد.
"خیلی نگرانت بودم..."ییبو سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
"ببخشید که همش اذیتت میکنم"ژان خواست اعتراض کند که ییبو سرش را بالا آورد و گفت.
"اگر از اون اولش منو نمی آوردی پیش خودت نهایتا می مردم...انقدر دردسر درست نمی کردم"ژان و جیانگ هماهنگ با هم اعتراض کردند.
"ییبو!"ییبو با خستگی روی کاناپه نشست و حرفی نزد. قلب ژان به طرز بدی در خود مچاله شده بود.
جیانگ به طرف ییبو رفت و کنارش نشست.
"ییبو...این حرفو نزن...میدونی چقدر برامون مهمی؟"ییبو آرام زمزمه کرد.
"ولی بازم همش دردسرم..."سرش را بالا برد و رو به ژان گفت.
"نمیشه منو برگردونی روستام؟ معلوم نیست چه بلایی سر بدنای خانواده ام اومده"ژان آرام گفت.
"خطرناکه"
ییبو گفت.
"من میخوام برگردم...منو ببر اونجا و خودت برگرد"حتی نمی فهمید چه کلماتی از دهانش در حال خارج شدن است. نمی دانست با آن حرف ها چقدر دل ژان و جیانگ را به درد می آورد.
ژان روبروی ییبو روی زمین نشست و دستان سرد او را که می لرزید میان دستانش محاصره کرد.
"ییبو...از من ناراحتی؟ واسه همین رفتی بیرون؟ واسه همین می خوای برگردی روستات؟"ییبو سرش را پایین انداخت. ناراحت بود؟ شاید همینطور بود. شاید بخاطر اینکه ژان او را رها کرده و رفته بود پیش پسر دیگری دلخور بود.
شاید می خواست ژان همواره کنار او باشد، شاید نمی خواست ژان فرد دیگری را دوست داشته باشد یا حتی، ببوسد.
هنوز هم با یادآوری چوانگ که ژان را بوسیده بود قلبش اذیت می شد. او تمام توجه ژان را برای خود می خواست.
دلش می خواست ژان تنها او را دوست داشته باشد، تنها کنار او باشد، تنها او را ببوسد. نمی دانست بوسه چه حسی دارد، اما دوست داشت با ژان آن را تجربه کند. درخواست بد و زیادی داشت؟
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...