شن یو در کافه را بست و تابلو را برگرداند تا بسته بودن کافه را نشان دهد.
با خستگی به بدنش کش داد که چوانگ گفت.
"من بقیه ی کارا رو انجام می دم تو برو تا بقیه میان یکم استراحت کن"
شن یو به طرف چوانگ رفت و لبخندی زد.
"من خوبم لازم نیست نگران باشی جناب"
چوانگ با نگرانی پرسید.
"واقعا؟ دیشب خوب نخوابیدی...امروزم خیلی مشتری داشتیم سرت خیلی شلوغ بود"
شن یو لبخند محوی زد.
"من خوبم چوانگ...گفتم که"
چوانگ حرفی نزد و مشغول تمیز کردن میز ها شد. شن یو نیز مشغول شستن ظرف ها و لیوان های نشسته شد. مدتی گذشت و کاملا روی ظرف شستن تمرکز کرده بود که با برخورد چیزی به شانه اش وحشت زده از جا پرید و لیوان از دست روی زمین پرت شد و با صدای بلندی شکست.
به طرف صدا برگشت که ییبو را دید.
"یی...ییب...بو!"
ییبو با نگرانی نگاهش را روی چهره ی شن یو گرداند و خواست حرفی بزند که ناگهان چوانگ خودش را به آن پشت رساند و با نگرانی گفت.
"چی شد؟! هی؟ خوبی؟ زخمی نشدی؟"
شن یو به طرف چوانگ برگشت و گفت.
"خ...خوبم..."
چوانگ به شن یو خیره شد که ییبو گفت.
"تو فکر بود متوجه اومدن من نشد ترسید...چیزی نیست"
چوانگ لبانش را به هم فشرد و گفت.
"تو برو...بقیه شو بسپر به من"
شن یو گفت.
"ن...نه...نمی..."
ییبو مچ دست شن یو را گرفت و گفت.
"بیا بریم می خوام باهات حرف بزنم"
شن یو را دنبال خودش به جایی کشاند که چوانگ حرف هایش را نشنود.
"هی! باز بیخیال روانپزشک و داروهات شدی؟"
شن یو نگاهش را دزدید که ییبو اخمی کرد.
"شن یو!"
شن یو نفسی کشید و نگاهش را به ییبو دوخت.
"ب...باشه...م...میرم....ق...قول می دم"
ییبو نگاه تیزش را به شن یو دوخت.
"اگر نری سرتو از بدنت جدا می کنم احمق! متوجهی؟"
شن یو خندید و سرش را تکان داد.
"چ...چ...چ...ششم...س...سر...و...ورم"
ییبو به آرامی پرسید.
"هنوزم درخواست چوانگو قبول نکردی؟"
خنده ی شن یو به سرعت محو شد که ییبو جوابش را از همین عکس العمل گرفت.
"شن یو! الان چند ساله داری اینجا با چوانگ کار می کنی...الان حتی هم خونه هم هستین...واقعا..."
حرفش را قطع کرد و پس از لحظاتی گفت.
"ماجرای شیایا هنوزم تو ذهنت مونده..."
شن یو نگاهش را به زمین دوخت که ییبو زمزمه کرد.
"واقعا این همه سال کافی نبود تا بدونی چوانگ هیچ شباهتی به شیایا نداره؟"
شن یو به آرامی و با ناراحتی زمزمه کرد.
"چوانگ...اون...خیلی خوبه...واقعا...لیاقت...منو نداره"
ییبو شانه های شن یو را گرفت.
"شن یو! این حرفای بچگونه رو بزار کنار مگه هیجده سالته؟!"
شن یو سرش را بالا آورد و زمزمه کرد.
"من...ماجراهای شیایا رو نمی تونم فراموش کنم...بعد این همه سال...هنوزم تو کابوس هام هست...حتی با این همه دارو و روانپزشک رفتنم کابوسام تموم شدنی نیستن...من نمی تونم با چوانگ باشم وقتی هنوز...حتی نتونستم شیایا رو از ذهنم بیرون کنم...و جدا از اون...از نظرم چوانگ واقعا لیاقت یه آدم خیلی بهتر از منو داره"
ییبو به آرامی گفت.
"خیلیا هستن...با این که هنوز عشق اولشون رو فراموش نکردن وارد یه رابطه ی عاشقانه ی دیگه می شن...واقعا اینطور نیست که تو بتونی کاملا شیایا و بلاهایی که سرت آورده رو فراموش کنی...انقدر دنبال غیر ممکن ها نباش شن یو...انقدر کمال گرا نباش...و همچنین باید بگم که این همه ساله که با این که ردش می کنی بازم با هیچ کس وارد رابطه نشده یعنی واقعا دوستت داره...پس این بازی مسخره رو تمومش کن لطفا...انقدر هر دوتونو عذاب نده...واقعا نمی خوام بهترین دوستم که تو باشی انقدر خودت و چوانگ رو تو سختی بزاری"
شن یو لبانش را به هم فشرد که صدای ژان آمد.
"نمیاین بچه ها؟ جیانگ هم اومد"
ییبو به آرامی گفت.
"شیایا مرده...و دیگه قرار نیست برگرده...هر چی هم تو ذهنت هست فقط کابوسه که طبیعیه داشته باشی...دوران های تاریک زندگی همیشه به عنوان کابوس بر می گردن ولی این دلیل نمی شه ما زندگی واقعیمونو بر اساس اونا پیش ببریم"
لبخند محوی زد.
"تو می تونی شن یو...سر روانپزشکتم لوس بازی در نیار و برو و داروهاتم بخور"
سپس برگشت و از او دور شد.
شن یو نگاهش را به طرفی دوخت و آهی کشید. واقعا باید چه غلطی می کرد؟
دنبال ییبو و به طرف میزی که همه دورش نشسته بودند رفت.
لبخندی زد و به ژان و جیانگ سلام داد. آن ها نیز جوابش را دادند. کنار ییبو نشست و به مشروب های روی میز نگاه کرد.
"قراره همتون مست و پاتیل اینجا بمونین نه؟"
چوانگ دستش را دور گردن جیانگ حلقه کرد و گفت.
"البته البته قراره همینطور بشه"
به ژان نگاه کرد و گفت.
"البته تو یکی مست نکنی بهتره مرتیکه دفعه قبل انقدر خودتو به یییو چسبوندی و رفتی تو حلقش که حال همه مونو به هم زدی"
ژان غرید.
"خفه شو"
ییبو خندید و گفت.
"وای اصلا خیلی روز بدی بود"
جیانگ لبخندی زد و سرش را تکان داد.
"واقعا نمی شد از ییبو جداش کرد...من داشتم فکر می کردم با اره دست و پاشو قطع کنم بلکه از ییبو جدا شه"
ژان چشمانش را گشاد کرد و دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت.
"چه ظالمانه! بیچاره مینگ مینگ معلوم نیست چه بلایی سر اون دختر ناز بیچاره میاد"
ییبو نگاه تیزش را به ژان انداخت که ژان به سرعت گفت.
"اصلا هم ناز نیست"
جیانگ از زیر میز لگدی به پای ژان زد که صدای آخ و ناله ی او را درآورد.
"خفه شو! خیلی هم خوشگله"
ژان با حالتی زیپ مانند دستش را روی دهانش کشید.
"من دیگه خفه می شم"
چوانگ اشاره کرد.
"آره کلا تو بهتره خفه شی"
ژان چشم غره ای به چوانگ رفت که همه خندیدند.
(چند ساعت بعد)
شن یو روی ییبو و ژان که روی تخت بودند و ژان که ییبو را محکم در آغوش گرفته بود پتویی کشید و از اتاق بیرون رفت.
با دیدن چوانگ که داشت به طرف تراس می رفت و بسته ی سیگاری دستش بود نفسی کشید و دنبالش رفت. چوانگ وارد تراس شد و سیگاری از پاکت بیرون آورد.
نگاهی به شن یو انداخت و گفت.
"برو بخواب چرا اینجایی؟ مگه از بوی سیگار بدت نمیاد؟"
شن یو با پایش روی زمین ضرب گرفت و با استرس پوست لبش را کند.
چوانگ سیگار را میان لب هایش گذاشت و فندک را از جیب شلوارش درآورد.
"شن یو؟!"
شن یو سرش را کمی بالا آورد، نفس عمیق و مصممی کشید جلو رفت، سیگار را میان لب های چوانگ بیرون کشید و لب هایش را روی لب های او گذاشت.
چشمان چوانگ تا آخرین حد خود گشاد شد و بدنش تکان نسبتا شدیدی خورد. شن یو دستان لرزانش مشت کرد و به آرامی عقب کشید. سرش را پایین انداخت و لبش را محکم گاز گرفت. این بوسه واقعا حس بسیار خوبی داشت.
پس از لحظاتی چوانگ حیرت زده از خشکی درآمد و زمزمه کرد.
"این...این...چه کاری...بود شن یو؟!"
شن یو سرش را با استرس بالا آورد و به چشمان چوانگ نگاه کرد.
"چ...چوانگ..."
نفس بسیار عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند.
"من...مدت زیادی...ر...راستش...ت...تموم...این مدت...شیایا...تو ذهنم بود...کارایی که اون باهام کرد...هیچ وقت...هیچ وقت از ذهنم بیرون نرفت"
پوست لبش را با دندان کند و دستانش را در هم قفل کرد.
"تو...تو خیلی خوبی...و من...نمی خواستم...وقتی اون هنوز تو ذهنمه...با تو باشم...فکر می کردم...این...برات عذاب دهنده است...و فکر می کنم...تو خیلی برای با من بودن...خوبی...چوانگ واسه همین...من لیاقت تو رو...ندا..."
چوانگ به سرعت جلو رفت، شن یو را در آغوش کشید و حرف او را قطع کرد.
"بسه! نمی خوام همچین چیزایی بشنوم...فکر می کنی نمی دونم که شیایا و کارایی که باهات کرده هنوز اذیتت می کنه؟ فکر می کنی نمی دونم بیشتر شبا کابوس می بینی و نمی تونی راحت بخوابی؟ همه ی اینا رو می دونم و بازم میخوام باهات باشم...بازم دوستت دارم...و این حرفای لیاقت و این چیزا رو نگو که عصبی می شم...تو پسر خیلی خوبی هستی"
به آرامی از شن یو جدا شد و بازوان او را گرفت.
"تو خیلی با ارزشی...باشه؟ هرگز فکر نکن که لیاقت منو نداری"
شن یو با خجالت زمزمه کرد.
"به هر حال...تصمیممو گرفتم..."
گوش هایش رنگ گرفت.
"دوستت دارم...لطفا دوست پسرم شو"
چوانگ حیرت زده و هیجان زده زمزمه کرد.
"باورم نمی شه دارم اینو می شنوم"
شن یو نگاهش را به چشمان چوانگ دوخت که چوانگ جلو رفت و لبانش را روی لبان شن یو گذاشت.
هر دویشان چشمانشان را بستند و پس از چند لحظه لب هایشان را از هم جدا کردند.
چوانگ به آرامی موهای شن یو را نوازش کرد و لبخندی زد.
"ممنون شن یو...ممنون که قبولم کردی"
شن یو لبخند خجالت زده ای زد و سرش را تکان داد.
*******
ژان خنده ی آرامی کرد و گفت.
"جناب داوینچی دو عاشق دل خسته مونو به هم رسونده و خوشحاله"
یییو نیز خندید و سرش را تکان داد.
"خوشحالم هر دوشون بالاخره می تونن یکم آروم بگیرن با هم دیگه"
ژان لبخندی زد و موهای ییبو را نوازش کرد.
"ییبو قیافه ات خیلی مردونه است الان...دلم برای اون روزایی که قیافه ات جوون و گوگولی بود تنگ شده"
ییبو اخم ریزی کرد.
"چیه؟ مردونه مو نمی پسندی پیری؟"
ژان خندید و گوش ییبو را به آرامی پیچاند.
"بهم نگو پیری! بعدشم کی گفتم مردونه تو دوست ندارم؟ اتفاقا مردونه تو بیشتر دوست دارم...جذابیت و خوشگلی...هات بودن و کیوت بودن...همه ی اینا رو همزمان داری دیگه از دنیا چی میخوام"
ییبو سرش را از روی پای ژان برداشت و چشم غره ای به او رفت.
"من هنوزم مطمئنم تو منو به خاطر قیافم میخوای"
ژان لبخند محوی زد و بوسه ی نرمی روی پیشانی ییبو کاشت.
"نه...وانگ ییبو...چون تویی دوستت دارم...چون تویی انقدر واسم خوشگلی...چون تویی انقدر عاشقانه می پرستمت...وانگ ییبو...من هر روز و هر لحظه خوشحالم که اون روز تو اون جنگل پیدات کردم"
ییبو حرفی نزد و نگاهش را دزدید. هنوز هم بعد این همه سال این مرد می توانست قلب او را وادار به محکم تپیدن و گوش هایش را به رنگ گرفتن وادار کند.
ژان زمزمه کرد.
"ییبو..."
ییبو به آرامی گفت.
"منم دوستت دارم...انقدر قشنگ حرف نزن...قلبم اذیت می شه"
ژان به شیرینی خندید.
دستش را پشت گردن ییبو گذاشت و بوسه ی نرم و طولانی ای روی لب های کاشت. کمی لبانش را از لبان ییبو فاصله داد و خیره به چشمان گربه سان ییبو زمزمه کرد.
"عاشقتم...ییبو"
و قبل از اینکه ییبو بخواهد حرفی بزند دوباره لب هایش را روی لب های او گذاشت و بوسه ی نرمی روی آن ها کاشت.
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...