هائوشوان همانطور که دری را که ضربات محکمی به آن وارد می شد نگه داشته بود اطراف آن اتاق را نگاه کرد.
این اتاق کاملا خالی بود. نه وسیله ای نه دری نه دریچه ای.
چوانگ گفت.
"این در در برابر ضربه های این زامبی لعنتی دووم نمیاره"
هائوشوان گفت.
"باید یه جوری بکشیمش"شن یو که با لرزش کل بدنش باز هم در را نگه داشته بود با لکنت گفت.
"ه...ه...هیچی...ن..د...داریم..."هائوشوان به چوانگ نگاه کرد.
"هیچی همراهت نیست؟"ضربه ی محکم تری به در خورد و قسمت کوچکی از آن ترک برداشت. ییبو وحشت زده گفت.
"یه چیزی که بتونیم کورش کنیم چی؟ یه مدادم کافیه"هائوشوان با درماندگی گفت.
"از هیچی بهتره"شن یو دست لرزانش را به جیب شلوارش رساند و خودکاری را از آن بیرون آورد. آن را بالا آورد که هائوشوان آن را گرفت و گفت.
"چوانگ...بیا این طرف..."چوانگ سریع گفت.
"میخوای خودتو بکشی! همین که درو باز کنیم گرفتت تو مشتش"با ضربه های بیشتر، ترک گسترش بیشتری پیدا می کرد. هائوشوان سریع گفت.
"چاره ی دیگه ای نداریم...اگر اتفاقی برای من افتاد فقط ییبو و شن یو رو از اینجا ببر بیرون فهمیدی"چوانگ اخمی کرد.
"تو زنده می مونی می فهمی!"هائوشوان نفس نفس زنان لبخندی زد.
"باشه تلاشمو میکنم"ییبو خیره به آن دو که جایشان را عوض می کردند خطاب به هائوشوان گفت.
"اگر درو باز کنیم و هممون پشت در بمونیم اون میاد تو...از پشت یه لگد بهش می زنیم...تا بیوفته اون عقب...بعد می ریم بیرون همه مون"چوانگ که دوباره در را نگه داشته بود نگاهش را از ییبو گرفت و به هائوشوان دوخت.
"اینم فکر خوبیه..."هائوشوان که به در فشار می آورد سرش را تکان داد.
"فکر خوبیه...ولی...اگر سریع برگرده طرفمون کارمون ساخته است"شن یو گفت.
"م...م...تونیم...همه مون بگیریمش...تا کورش کنی"ییبو سرش را تکان داد.
"اینم می شه"
اما نا گهان صدای برخورد چیزی غیر از مشت های آن زامبی به در به گوششان رسید و بعد از آن سکوت.
چوانگ و هائو شوان با اخم به هم خیره بودند.
"تق تق...کسی خونه هست؟"هاشوان به آرامی در را باز کرد و با دیدن فرد پشت در حیرت زده گفت.
"جیالون!"جیالون لبخند دندان نمایی روی لب هایش نشاند و گفت.
"خیلی وقته ندیدمت پسر!"چشمان و دهانش را گشاد کرد و به زامبی ای که پشت سرش افتاده بود اشاره ای کرد.
"اوه در مورد این ببخشید...داشتم دنبالش می کردم که بکشمش...گمش کردم...بعد از اینجا صدا شنیدم اومدم اینجا"هائو شوان بیرون رفت که بقیه نیز آرام آرام بیرون امدند.
جیالون با لبخند به روی همه ی آن ها سر تکان داد.
"خوشبختم...من جیالونم"چوانگ نیز سرش را تکان داد و سپس رو به هائو شوان گفت.
"باید ببریمشون بیرون!"ییبو سریع به ساق دست چوانگ چنگ زد.
"نه! لطفا! من باید برم پیش ژان!"چوانگ بازوان ییبو را گرفت و تکانش داد.
"ییبو! این زامبی رو می بینی مگه نه؟! اینجا خطرناکه...ژان هم نمیخواد ما خودمونو تو خطر بندازیم تا بریم پیشش...اصلا معلوم نیست تو این ساختمون به این بزرگی کجا می تونه باشه! می دونی تو راهمون امکان داره با چند تا زامبی روبرو بشیم؟ می دونی ممکنه حتی به طبقه ی بالا نرسیده همه مون بمیریم؟"ییبو مظلومانه زمزمه کرد.
"ولی...مگه شما کارمند اینجا نیستین؟ نباید کمک کنین اوضاع درست شه؟!"چوانگ گفت.
"آره...هستیم...ما! نه تو! اوکی؟!"هائو شوان آرام گفت.
"بسپرش به من..."چوانگ به هائو شوان خیره شد.
"هائو! می شه خفه شی؟! اگر بلایی سر این بچه بیاد ژان و جیانگ منو می کشن"شن یو با صدای ضعیفی گفت.
"فکر نکنم بتونیم بر گردیم..."و به طرفی اشاره کرد. همه به آن طرف نگاه کردند که متوجه شدند راهی که از آن جا آمده بودند بسته شده.
همه به جیالون نگاه کردند که او خجالت زده خندید.
"کسایی که اینجان حق بیرون رفتن ندارن...دستور رئیسه...اینجا رو یادشون رفته بود ببندن..."به بی سیمش اشاره کرد.
"بهشون گزارش دادم که ببندنش"
چوانگ با کلافگی به صورتش دست کشید و لعنتی فرستاد._______
سلام خوشگلا
من بالاخره برگشتم😭😂🤦♀️
از این به بعد دوباره آپ داریم فقط ممکنه نامنظم باشه چون وضعیت نت و فیلترا خیلی داغونه و من به سختی وی پی انام واسه واتپد کار میکنن.
❤❤
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...