ییبو ناگهان متوجه خیسی ای در لباس تیره رنگ چوانگ شد که در قسمت پهلوی او بود. با نگرانی و ترس گفت.
"پهلوت..."چوانگ که انگار تازه متوجه سوزشی که در آن قسمت پیچیده بود شد دستش را به آن رساند و لباسش را بالا زد.
زخمی روی پوستش بود که خون از آن سرازیر بود. هاشوان لعنتی فرستاد و یییو لبانش را با استرس به هم فشرد.
چوانگ با بی حسی لباسش را پایین داد که شن یو در حالی که می لرزید به طرفشان رفت و کنار چوانگ نشست. دستان لرزانش را به طرف لباس چوانگ برد که چوانگ مچ دست او را گرفت.
"چیز خاصی نیست...فقط ولش کن"ییبو به سرعت و معترض گفت.
"اون چیزی نیست؟! خونریزیش می تونه بکشتت"چوانگ آرام گفت.
"به احتمال زیاد زامبیم میکنه...پس مهم نیست اگر زودتر با خونریزی بمیرم"شن یو با لکنت گفت.
"این...ح...حرف...ف...و نز...ز...زنین"چوانگ خیره به چشمان شن یو دستش را که دور مچ پسر بود شل کرد. هائوشوان به اطراف نگاه می کرد و امیدوار بود فعلا اتفاقی نیافتد. ییبو به طرف زامبی رفت و با احتیاط چاقو را از تن او بیرون کشید.
خونش را با مالیدن روی لباس زامبی پاک کرد.
در این حین شن یو از جیبش گاز استریلی بیرون آورد و به آرامی روی زخم چوانگ گذاشت. باندی را نیز از جیبش بیرون آورد و با آن زخم را بست.دستانش کمی می لرزید و یخ زده بود. کاش مایع ضد عفونی در جیبش جا می شد. ضد عفونی کردن احتمال عفونت زخم را کمتر می کرد.
دستانش را روی زخم پانسمان شده گذاشت و نگهش داشت تا خونریزی را کنترل کند. چوانگ از روی درد لبانش را به هم فشرد.
ییبو چاقو را به طرف هائو شوان گرفت.
"هائو گه...این دستت باشه"هائو شوان نگاهش را به او دوخت.
"فکر کنم خودت بهتر بزنی"و لبخند دندان نمایی زد. یییو لبانش را جلو داد.
"هائو گه!"هائو شوان سرش را با لبخند تکان داد و چاقو را از او گرفت.
ییبو آرام گفت.
"ژان که زخمی شده بود زامبی نشد"نگاهش را به چشمان چوانگ دوخت.
"پس برات مشکلی پیش نمیاد...نگران نباش"چوانگ حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. شن یو نگاهش را به چهره ی غرق در فکر چوانگ دوخت و لبانش را به هم فشرد.
موبایلش زنگ خورد که آن را از جیبش درآورد و جواب داد.
"هان؟!"
جیانگ بود.
"هی...کجایین الان؟"چوانگ نگاهی به اطرافیانش انداخت.
"تو راه پله ی طبقه اول..."جیانگ مکثی کرد و گفت.
"سلاح ندارین؟...مشکلی پیش نیومد؟"
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...