ساعت نزدیک سه ی صبح بود و همه خوابیده بودند.
لی کو چشمانش را باز کرد و به روبرو خیره شد.احساس عجیبی تمام وجودش را در بر گرفته بود؛ احساسی که سراسرش پر از تاریکی و نفرت بود.
نگاهش را به جیانگی که کنارش نشسته بود اما انگار خوابش برده بود دوخت.
موهای بلند جیانگ روی صورتش ریخته بود و چهره اش را بسیار بامزه می کرد اما او احساس تنفر داشت؛حتی نسبت به همان چهره ی بامزه.
حس می کرد دوست دارد تمام انسان های روی زمین را از بین ببرد. انگار تاریکی تمام وجودش را پر کرده بود.
دستش را به طرف تفنگ جیانگ برد. می توانست همه ی کسانی که در آن ماشین بودند را بکشد و فرار کند.
کشتار لذت بخشی بود مگر نه؟ کشتن کسانی که در کشته شدن مادرش دست داشتند.
دستش به آن تفنگ سرد که هنوز میان دستان جیانگ بود رسید توانست گرمای دست او را حس کند.
به یکباره تمام آن حس های تاریک از بین رفتند. حیرت زده به چهره ی جیانگ که پشت آن تار مو ها پنهان شده بود خیره شد. دقیقا می خواست چه کاری انجام دهد؟ قتل؟ کشتن؟
مگر آموخته های مادر عزیزش را فراموش کرده بود؟ چطور توانسته بود به چنین چیزی فکر کند؟
بخاطر مرگ مادرش آن ها را مقصر می دانست؟ آن ها که مادرش را در نهایت سلامت و انسانیت نکشته بودند. مادرش تبدیل به زامبی شده بود؛ حتی اگر آن ها در آن لحظه ی حساس او را نمی کشتند زمان زیادی به آخر عمرش نمانده بود.
چطور می توانست آن ها را مقصر مرگ و قاتل مادری بداند که او را همواره به عدالت و منطق دعوت کرده بود و به فکر کشتن آن ها بیافتد.
کم کم داشت احساس تنفری به او دست می داد اما این بار نسبت به خودش نه دیگران. او مادرش را سرافکنده کرده بود.
اصلا چرا ان ها مراقب او بودند؟ چرا فقط او را از ماشینشان بیرون پرت نمی کردند تا در امان بمانند؟
احساس مزخرفش و نفرتی که داشت به خودش پیدا می کرد هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر می شد.
نگاهش را از جیانگ گرفت و عقب کشید. پوشش پنجره را کنار کشید و به تاریکی محیط بیرون از ماشین نگاه کرد.
ترسناک بود؛ او همیشه از تاریکی این جنگل لعنتی می ترسید. هیچ گاه بدون مادرش شب هنگام وارد این جنگل نشده بود.
اما انگار حالا باید با ترسش مبارزه می کرد و به جنگل می رفت مگر نه؟ او باید شرش را از سر این چند نفر کم و خطر را از سرشان دور می کرد.
پوشش را به حالت اول برگرداند و با حرکاتی بسیار آرام و بی صدا از روی صندلی بلند شد و به قسمت پشتی ماشین رفت.
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...