episode 18

216 59 15
                                    

چوانگ و ژان تفنگ به دست و مراقب وارد روستا شدند. همه جا به طرز عجیبی ساکت بود و هیچ موجود زنده ای دیده نمی شد چه برسد به انسان.
چوانگ آرام گفت.
"اینجا خیلی ساکته"

ژان با لحن جدی ای گفت.
"آره و تو الان سکوت آرامش بخش این جا رو شکستی"

چوانگ چشم غره ای به ژان رفت که ژان تک خنده ای کرد. اگر چه حس مزخرفی تمام وجودش را در بر گرفته بود می خواست با کمی شوخی آن را سرکوب کند.

همانطور که با وسواس زیاد قدم بر می داشتند و اطراف را برای پیدا کردن انسانی جست و جو می کردند ژان گفت.
"این جا مثل اون شهره شده که دولت همشونو قتل عام کرده بود"

چوانگ ابروهایش را بالا انداخت.
"واو...پس احتمال زیاد اینجارم قتل عام کردن"
ژان هنوز هم نمی خواست از حالت دفاعی خود بیرون بیاید.
"شاید...شایدم..."

اما قبل از اینکه حرفش را کامل کند با قرار گرفتن دستی روی شانه اش چشمانش گرد شد، به سرعت برگشت و تفنگ را به آن سمت گرفت اما با دیدن پسر جوانی که به سرعت دست هایش را بالا گرفت به حالت عادی برگشت اما تفنگش را پایین نیاورد.

چوانگ که با برگشتن ژان به سرعت برگشته بود با دیدن آن پسر جوان پرسید.
"هی! تو از مردم اینجایی؟"

پسر با ترس به تفنگ ژان که  به سمت او نشانه رفته بود نگاه می کرد. چوانگ چشمانش را در حدقه چرخاند، دستش را روی تفنگ ژان گذاشت و آن را پایین آورد.
"ژان! اون آدمه...داری می ترسونیش"

ژان اخمی کرد و گفت.
"از کجا معلوم؟"
چوانگ رو به پسر که معلوم بود هنوز می ترسد گفت.
"می شه یه حرفی بزنی بچه؟"

پسر آب دهانش را قورت داد و با صدایی که معلوم بود به سختی لرزشش را کنترل می کند گفت.
"شما کی هستین؟...اینجا...چیکار می کنین؟"

ژان ابروهایش را بالا انداخت و بی توجه به سوال پسر پرسید.
"تو کی هستی و اینجا چیکار می کنی؟ چرا هیچ کس اینجا دیده نمی شه؟"

پسر یک قدم عقب رفت.
"مردم از ترس زامبیا بیرون نمیان...خیلیا تا الان تبدیل به زامبی شدن...خیلیا هم گم شدن..."
چوانگ اخمی کرد.
"پس تو بیرون چیکار می کنی؟"

پسر گفت.
"دنبال مامانم می گردم...چند روزه گم شده..."
ژان نگاهی به اطراف کرد و دوباره نگاهش را به پسر دوخت.

چوانگ اخمی کرد و با تردید پرسید.
"تو گفتی همه از ترس زامبیا قایم شدن...پس چرا هیچ زامبی ای دیده نمی شه؟"

نگاه پسر دو دو زد.
"اونا همیشه اینجا نیستن...بعضی وقتا می رن...یهویی میان...برای همین همه می ترسن بیان بیرون"

ژان نگاهش را در اطراف چرخاند و سپس رو به چوانگ گفت.
"چیکار کنیم؟"

چوانگ شانه هایش را بالا انداخت و رو به پسر گفت.
"بهتره بیرون ول نچرخی...وگرنه خودتم..."

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now