episode 28

221 59 21
                                    

چشمانش را باز کرد. نگاه خواب آلودش را به کنارش دوخت تا از حضور ییبو مطمئن شود اما ییبو آن جا نبود.

تمام ماجراهای لی کو جلوی چشمانش آمد و همین باعث شد خواب از سرش بپرد. به سرعت از جا برخاست و از تخت پایین رفت.

همه جای ماشین را گشت اما ییبو را پیدا نکرد. جیانگ و چوانگ که با سر و صداهای ژان از خواب بیدار شده بودند با تعجب حرکات او را دنبال می کردند تا جایی که جیانگ پرسید.
"ژان! چی شده نصفه شبی؟"

ژان وحشت زده خودش را به جلوی ماشین رساند و با حالتی شوکه شده و ناباورانه زمزمه کرد.
"ییبو..."

جیانگ به سرعت از جا برخاست و چشمانش را گشاد کرد.
"چی شده؟"

چوانگ از جا برخاست و کنار جیانگ ایستاد.
"رفته..."
نگاهش را به ژان دوخت.
"آره؟"

ژان سرش را تکان داد، با ضعف پشتش را به در حمام تکیه داد و روی زمین سر خورد. چوانگ با صدای ضعیفی گفت.
"این یعنی می دونست که داره به زامبی تبدیل می شه..."


جیانگ هنوز نگاهش را به روبرو دوخته بود و تکان نمی خورد.
ژان دستانش را در موهایش فرو کرد و سرش را پایین انداخت.
"ییبو..."

*********

ییبو به آرامی قدم بر می داشت و به اطراف نگاه می کرد. تا آن جایی که راه را طی کرده بود هیچ کسی را ندیده بود.

بدنش از سرما می لرزید و احساس نفس تنگی می کرد اما باز هم به راهش ادامه می داد.

حتی نمی دانست می خواهد به کجا برود؟ خانه؟ خانه ای که مطمئن بود از هر گرمایی خالی است؟ خانه ای که دیگر  حضور پدر و مادرش را در آن احساس نمی کرد؟ باید کجا می رفت؟ باید چه می کرد؟

با گذر کردن آن افکار از ذهنش سرما را بیشتر حس می کرد و بدنش بیشتر به لرزش می افتاد. دستانش را به جیب شلوارش رساند اما سردی آن اسپری لعنتی را در آن حس نکرد.

شاید بهتر بود همان جا گوشه ای می نشست و منتظر مرگش می ماند؟ شاید هم مانند لی کو خودش را می کشت؟

از میان شاخ و برگ درختان به آسمان تاریک پر از ستاره خیره شد و نفسش را از دهانش بیرون فرستاد که به صورت بخار در هوا به رقص در آمد.

**********

ژان با احتیاط قدم برمی داشت و نگاهش را به اطراف می چرخاند. جیانگ و چوانگ نیز کمی دور تر از او اطراف را زیر نظر گرفته و هماهنگ با هم قدم بر می داشتند.

ژان می خواست خودش تنهایی به دنبال ییبو برود اما چوانگ و جیانگ برخلاف ترسی که از بیرون رفتن داشتند قبول نکردند که آن پسر با سری پر از باد را تنها راهی جنگل کنند تا ییبو را پیدا کند.

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now