حدود نصف روز گذشته بود. همگی در قسمت پشتی ماشین نشسته بودند. ژان و ییبو طبق معمول کنار هم نشسته بودند.
و روبروی آن ها چوانگ و جیانگ بودند. لی کو نیز روی تخت نشسته و زانوانش را در آغوش گرفته بود.
ییبو داشت با موبایلی که جیانگ به او هدیه داده بود بازی می کرد تا از فضای سنگینی که بینشان بود فرار کند.
لی کو آستین لباسش را بالا کشید و نگاهی به دستش انداخت. قسمت خاکستری شده ی پوستش تقریبا تا آرنجش رسیده بود.
چوانگ نگاهش را به لی کو دوخت و با دیدن وسعت یافتن قسمت خاکستری رنگ پوست او حس بدی تمام وجودش را در بر گرفت. لی کو به زودی تبدیل به یک زامبی می شد و آن ها مجبور می شدند او را بکشند.
حس عجیبی داشت. اینکه قرار بود این پسر که در آن لحظه مانند یک انسان عادی کنارشان بود به زودی تبدیل به موجودی ترسناک و خطرناک شود برایش واقعا حس عجیبی را به ارمغان می آورد.
جیانگ از جا برخاست و به قسمت جلوی ماشین رفت. چوانگ که با نگاهش او را دنبال کرده بود به ژان نگاهی انداخت و گفت.
"الان باید چیکار کنیم؟ اوضاع بیرون خطرناک تر از ایناست که بخوایم بریم...همین جوری هم نمی تونیم توی این ماشین بشینیم و هیچ کاری نکنیم"ژان لبانش را به هم فشرد و گفت.
"منتظرم یه دستوری بهمون برسه...من شرایطو واسه رئیس توضیح دادم...هنوز که دستوری نداده...یکم صبر می کنیم"لی کو نگاه لرزانش را به ژان دوخت.
"من...من چی می شم؟"ژان نگاهش را به لی کو دوخت و حرفی نزد اما لی کو با همان نگاه جوابش را گرفت. معلوم بود؛ او به یک زامبی تبدیل می شد و نهایتا اگر آن چند نفر می خواستند به او لطف کنند او را آن جا رها می کردند اگر نه هم او را با ضرب گلوله می کشتند.
چوانگ، ژان را خطاب قرار داد.
"ولی چرا لی کو داره تبدیل می شه؟"ژان اخم ریزی کرد.
"نمی دونم...اگر خودم با یه زامبی تماس نداشتم می گفتم بخاطر تماس فیزیکی بوده...ولی...معلومه که بخاطر همچین چیزی نیست...وگرنه منم الان زامبی می شدم"چوانگ اخمی کرد.
"باید یه دلیلی باشه! بهتر نیست بریم یکم تحقیق و آزمایش کنیم؟"ژان ابروهایش را بالا انداخت.
"دقیقا چطوری؟ بریم یه زامبی برداریم و روش آزمایش کنیم؟ می دونی که اونا همیشه با همن...احتمال اینکه ما بریم پیششون و از بینشون زنده بیرون بیایم کم تر از یک درصده"چوانگ سرش را تکان داد و گفت.
"اصلا بیا اینجوری در نظر بگیریم که این یه ویروسه...شاید بدن تو در مقابل این ویروس مقاومه واسه همین تو تبدیل نشدی"
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...