(روز بعد)
دستش را روی صفحه ی نمایش گذاشت که در پس از تائید هویت او باز شد. وارد راهرو شد که با شنیدن صداهای بلند فریاد های در هم پیچیده سرعت قدم هایش را بالا برد و به سمت اتاقی که صدا از آن می آمد رفت.میان چهار چوب در ایستاد که همکارش جان را دید که با چند نفر دیگر دو بیمار او که در این اتاق بودند را محاصره کرده بود و انگار می خواست آن ها را ببرد.
جان غرید.
"مثل بچه های حرف گوش کن برو کنار"پسر بزرگتر که پسر کوچکتر را پشت خودش پنهان کرده بود با اخم به جان خیره شد.
"گفتم که نه! اگه می خوای ییبو رو ببری باید اول منو بکشی مرتیکه عوضی! نمی زارم دوباره شکنجه اش کنی"خب مثل اینکه کاملا معلوم بود جان دقیقا چرا اینجا بود.
با صدای آرامی گفت.
"با چه جراتی اینجایی و می خوای بیمار منو واسه آزمایشات ببری؟"جان به طرف یوری برگشت و اخمی کرد.
"تو میخوای در مورد این بیماری بدونی...حتی در مورد درمانش...ولی حاضر نیستی این پسر بچه که مبتلا و درمان شده رو آزمایش کنی"یوری جلو رفت و به چشمان جان خیره شد.
"من تحقیقاتم رو به روش خودم جلو می برم...و نمی زارم که اون به قول تو پسر بچه آزمایش های غیر انسانی رو تحمل کنه که ما به جواب برسیم...حالا بهتره از این جا بری...و اگر یه بار دیگه همچین موردی ببینم گزارشتو میدم"جان دندان هایش را روی هم لغزاند و در حالی که از آن جا خارج می شد زیر لب زمزمه کرد.
"عوضی از خود راضی!"افرادی که همراه جان آن جا بودند نیز بیرون رفتند. یوری به آن پسر ها نگاهی انداخت و به طرفشان رفت.
"متاسفم...حالتون خوبه؟"پسر بزرگتر به آرامی ییبو را روی تخت نشاند و رو به یوری گفت.
"ما خوبیم"ییبو بدون حرف روی تخت دراز کشید و زمزمه کرد.
"گشنمه"
یوری گفت.
"می گم براتون زودتر غذا بیارن...چیزی لازم ندارین؟"پسر به طرف یوری رفت و آرام گفت.
"اون پسره ژان...هنوز به هوش نیومده؟"یوری زمزمه کرد.
"نه متاسفانه"
پسر پرسید.
"بعد از دوماه هنوز به هوش نیومده...اصلا..."در گفتن حرفش تردید داشت.
"زنده می مونه؟"
یوری با تاسف گفت.
"احتمالش خیلی کمه..."پسر آهی کشید و تعظیم کرد.
"ممنون که نزاشتین ییبو رو ببرن"
یوری لبخند محوی زد و سر تکان داد.
"دفعه بعد که اومدم واست یه چیزی میارم که اگر همچین اتفاقی افتاد بتونی بهم خبر بدی"پسر هیجان زده گفت.
"اینجوری عالیه"
تعظیم کرد.
"ممنون"یوری با لبخند دستش را روی شانه ی پسر گذاشت.
"کاری نکردم"
سپس از آن اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...