ژان نگاهش را روی جیانگ و چوانگ چرخاند.
"خیله خب...حالا سعی کنین اروم باشین که بتونیم منطقی تصمیم بگیریم که باید چیکار کنیم"ییبو به آرامی گفت.
"بابد بریم دنبالش بگردیم...شاید...با خودش فکر کرده قراره به ما صدمه بزنه برای همین رفته..."چوانگ نگاهش را به ییبو دوخت و سرش را تکان داد.
"آره...درست میگی"ژان گفت.
"درسته...ولی موضوع اینه که تو این مکان به این وسیعی...لی کو می تونه هر جایی رفته باشه...ما نمی دونیم کجا رو باید بگردیم و گشتن همه جا ما رو تو خطر خیلی زیادی قرار می ده"چیانگ آرام گفت.
"بهتره از ماشین نریم بیرون...اینجوری جامون امنه...با ماشین گشت می زنیم و سعی می کنیم پیداش کنیم"چوانگ سرش را تکان داد.
"موافقم"ژان هم موافقت کرد.
"بهترین و امن ترین راهه"ییبو لبخند محوی زد. خوشحال بود که توانسته بودند با آرامش به حل مشکل بپردازند. حالا باید امیدوار می بود که بتوانند لی کو را پیدا کنند.
***********
حلقه ی دستانش را دور زانوانش محکم تر کرد. تمام بدنش می لرزید و دلش می خواست گریه کند. قسمت خاکستری رنگ حالا به سینه و گردنش رسیده بود.
در راه، زامبی هایی که با او مواجه می شدند کاری به او نداشته و راهشان را کج می کردند.
گوشه ی حیاط خانه شان نشسته بود و به در باز مانده ی خانه خیره شده بود؛ خانه ای که چندی پیش با حضور او و مادرش گرم مانده بود اما حالا هیچ اثری از آن گرما نمانده بود.
دندان هایش را به هم فشرد و سرش را پایین انداخت. به پوست دستانش چنگ زد و نالید.
"من چیکار کردم مامان؟...من چیکار کردم؟ ییبو گناهی نداشت...اون هیچ تقصیری نداشت مامان...چرا باهاش اون کارو کردم؟ حتما ازم نا امید شدی مگه نه مامان؟"احساس می کرد قفسه ی سینه اش سنگین شده و اجازه ی درست نفس کشیدن را به او نمیدهد. سرش را میان دستانش فشرد و نالید.
"متاسفم...متاسفم...من لیاقت زنده بودن ندارم...بخاطر من...حالا ییبو هم زامبی می شه...همش بخاطر منه...حتی جیانگ هم...اونم..."چشمانش از اشک پر شد.
"متاسفم..."************
شب شده بود و هنوز نتوانسته بودند اثری از لی کو پیدا کنند.
ییبو که روی تخت نشسته بود نگاهش را به ژان که روی صندلی اش و مشغول نوشتن بود دوخت.
مدتی بود که قفسه ی سینه اش سنگین شده بود و نفس کشیدن را برایش سخت می کرد. چند بار اسپری اش را استفاده کرده بود اما اثری نمی گذاشت.
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...