چشمانش را باز کرد و با گیجی به اطراف نگاه انداخت. به آرامی نشست. نگاهی به دستش انداخت و با دیدن چسب زخمی که رویش بود اخمی کرد. چسب زخم را جدا کرد که متوجه سوراخ قرمز کوچکی روی پوستش شد. به نظر می آمد جای سوزن باشد.
با گیجی نگاهش را در اطرافش چرخاند که تکه کاغذی را دید. آن را برداشت و متن رویش را خواند.
"امیدوارم وقتی بیدار می شین حالتون کاملا خوب شده باشه...براتون یکم سوپ درست کردم...لطفا بخورینش...نمی دونم چی باعث شده از من نفرت داشته باشین ولی بخاطر نفرت از من بدنتون رو عذاب ندین..."یک ابرویش را بالا انداخت و از جا برخاست. به طرف آشپزخانه رفت و پشت گاز ایستاد. در قابلمه را برداشت و محتوای داخلش را نگاه کرد. اخم ریزی روی ابروهایش نشاند و در را دوباره روی قابلمه گذاشت.
"نفرت؟"نگاهش را به طرفی دوخت.
"کدوم خری اومده اینجا؟"نفسش را کلافه فوت کرد و به طرف حمام رفت. در میانه ی راه کاغذ داخل دستش را روی مبلی انداخت.
دوش سریع و کوتاهی گرفت و بیرون آمد. مشغول پوشیدن لباس هایش شد. با شنیدن صدای زنگ موبایلش دست از بستن دکمه هایش برداشت و به پذیرایی رفت.
موبایلش را از روی کاناپه برداشت و نگاهی به اسم تماس گیرنده انداخت سپس پاسخ داد.
"بله؟"صدای پدرش در گوشش پیچید.
"جیانگ! کجا بودی؟ می دونی چقدر بهت زنگ زدم؟"جیانگ به سردی گفت.
"خواب بودم...چی میخوای؟"یوان مکثی کرد و سپس گفت.
"می خوام بیای اینجا...باید ییبو رو از این جا ببرین...اوضاع قاطی پاتی شده"چشمان جیانگ گشاد شد.
"منظورت چیه؟ چی شده؟"یوان گفت.
"سریع خودتو برسون...می فهمی؟"و تماس را قطع کرد.
جیانگ اخمی کرد و باقی دکمه های پیراهنش را به سرعت بست. به اتاقش رفت و بیخیال کت و پالتویش شد. به جایش هودی مشکی رنگی پوشید و کلاهش را روی سرش کشید.به پذیرایی رفت، موبایلش را برداشت و به سرعت از خانه بیرون رفت.
*********
ژان ییبو را روی مبل روبروی میز رئیس نشاند. صاف ایستاد و نگاهش را از بالا به ییبو که حالا تنها می شد موهای لخت و به هم ریخته اش را دید، دوخت.
یوان با جدیت گفت.
"بدون هیچ توقفی ییبو رو به اون خونه انتقال می دین...اصلا نمی خوام مشکل دیگه ای هم به مشکلی که داریم اضافه بشه...فهمیدی؟"ژان که نگاهش را به او دوخته بود با جدیت گفت.
"بله قربان"در با شدت باز و جیانگ وارد شد.
"چه خبر شده؟"
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...