episode 47

142 52 9
                                    

همان لحظه موبایل چوانک زنگ خورد. چوانگ تماس را جواب داد.
"نه دیگه نمی تونیم بریم...دری که ازش اومدیمو بستن"

"باشه الان میدم بهش"
گوشی را به سمت ییبو گرفت.
"ژانه!"

ییبو به سرعت گوشی را از دست چوانگ قاپید و آن را روی گوشش گذاشت.
"الو! ژان!"

ژان به سرعت گفت.
"ییبو! برای چی اومدین آخه؟! چرا اینجوری می کنی با من؟ اگر بلایی سرت بیاد چی؟ الان خوبی؟ اتفاقی که برات نیوفتاده ها؟"

ییبو آرام گفت.
"من خوبم‌...مشکلی نیست...همه ی این اتفاقا بخاطر م‌..."

با شنیدن صدای فریاد عصبی ژان دهانش را بست.
"خفه شو ییبو!"

ییبو نگاهش را روی اطرافیانش گرداند که هر کدامشان به نوعی سعی می کردند نشان دهند که به او و مکالمه اش با ژان توجهی ندارند.

ژان نفس کلافه ای کشید.
"انقدر فکر نکن همه چی تقصیر توئه! واقعا خیلی اعصاب خورد کنه!"
صدای جیانگ به گوشش رسید.
"نگران و دلتنگته واسه همین انقدر عصبیه!"

"تو یکی خفه!"
"باشه باشه"
ییبو آرام گفت.
"تو خوبی؟ مشکلی براتون پیش نیومده؟"

ژان صدایش را آرام کرد.
"هر دومون خوبیم...شما الان باید یه جای امن رو تو ساختمون پیدا کنین که برین اونجا...مراقب باشین..."
ییبو پرسید.
"شما کجایین؟"

ژان با کلافگی خاصی گفت.
"قرار نیست اینجا بمونیم...شما نزدیک ترین جای امنی که می تونین رو پیدا کنین...من و جیانگ میایم پیشتون"

ییبو به سرعت گفت.
"ولی خطرناک..."
ژان حرف ییبو را قطع کرد.
"ییبو فعلا عصبی ام...بیا قطع کنیم...وقتی همو دیدیم با هم صحبت می کنیم...فعلا"

قبل از اینکه ییبو بتواند حرفی بزند تماس قطع شده بود. ییبو با ناراحتی گوشی را به طرف چوانگ گرفت و گفت.
"گفت نزدیک ترین جای امن رو پیدا کنیم و بریم اونجا...اونا هم میان"

جیالون لبخند شیرینی زد و دستانش را روی شانه ی شن یو و هائوشوان که کنارش بودند انداخت.
"خب اونو بسپرین به من...می برمتون یه جای خوب و راحت"

شن یو که بخاطر این حرکت جیالون گونه و گوش هایش رنگ گرفته بود برای دیده نشدنش، سرش را پایین انداخت.
هائو شوان نگاهش را به جیالون دوخت.
"کجا؟"

جیالون دستانش را از روی شانه ی شن یو و هائو شوان برداشت در حالی که به سمتی می رفت گفت.
"دنبالم بیاین"

همانطور که به طرفی می رفتند توضیح داد.
"آسانسورا رو از کار انداختن...از پله ها باید بریم بالا...ولی ممکنه تو راه به افراد مبتلا بر بخوریم...پس حواستون جمع باشه...من فعلا اسلحه دارم..."

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now