episode 4

247 64 18
                                    

ژان از جا برخاست، از حمام بیرون رفت و در را نیمه باز گذاشت.
ییبو به پای ملتهب و قرمز شده اش که زیر آب بود خیره شده و زمزمه کرد.
"واقعا که!"

نفهمید چقدر گذشت که صدای باز و بسته شدن در ماشین به گوش رسید.
چند لحظه بعد ژان دوباره وارد حمام شد. در حالی که به پای ییبو نگاه می کرد کنارش نشست.

مچ پای ییبو را گرفت و از زیر آب بیرون کشید که ییبو از روی سوزش چهره اش را در هم کشید.
ژان پای ییبو را دوباره زیر آب برد و از جا برخاست.
"الان میام"

از حمام بیرون رفت و چند لحظه بعد در حالی که پماد،گاز استریل و باندی در دستانش بود وارد حمام شد.
شیر آب را بست که ییبو لب زیرینش را گاز گرفت تا سوزش پایش را تحمل کند.

ژان روبروی ییبو زانو زد و گفت.
"پاتو بزار روی زانوم"
ییبو با خجالت دستانش را در شکمش مشت کرد و پایش را روی زانوی ژان گذاشت.

ژان نگاهش را به چشمان ییبو دوخت و آرام گفت.
"موقعی که پماد می زنم یکم میسوزه...تحمل کن"
ییبو بی حرف سرش را تکان داد و به پایش خیره شد.
حتی خجالت می کشید به چشمان ژان نگاه کند.

ژان به آرامی مشغول مالیدن پماد به قسمت های سوخته ی پای ییبو شد و در حین آن ییبو زیر چشمی او را نگاه می کرد که چطور با دقت و ظرافت آن کار را انجام می داد. برایش حس عجیبی داشت که این پسر غریبه آن قدر با مهربانی و ظرافت با او رفتار می کرد.
با حس سوزش ناگهانی و دردی در پایش بدنش تکان کوچکی خورد و ناله ی ضعیفی کرد.

ژان مکثی کرد.
"ببخشید...الان تموم میشه"
به کشیدن پماد ادامه داد. ییبو لبانش را داخل دهانش کشید و ابروهایش را به هم نزدیک کرد.

ژان پماد را از حمام بیرون پرت کرد، گاز استریل را از داخل بسته اش درآورد و روی پای ییبو گذاشت.
باند را از بسته اش درآورد و به آرامی پای ییبو را باند پیچی کرد.

به ییبو که سرش را پایین انداخته بود نگاهی کرد و دستش را به طرفش دراز کرد.
"دستمو بگیر و بلند شو"
ییبو با خجالت دست ژان را گرفت که ژان کمکش کرد بایستد.

ییبو پای باند پیچی شده اش را بالا نگه داشت که ژان دستش را از زیر بغل او رد کرد و او را به خود تکیه داد.
ییبو را از حمام بیرون و به طرف تخت برد.

او را روی تخت نشاند و نگاهی به لباس های خیس و کثیف او کرد.
"بهتره بهت لباس هم بدم"
ییبو نگاهی به لباس و شلوارش انداخت و در خود جمع شد.

ژان بی حرف لبخندی زد و از کشوی کنار تخت پیراهن آبی آسمانی رنگی به همراه یک شلوار و باکسر درآورد و به طرف ییبو گرفت.
"این لباسام تازه ان تاحالا نپوشیدمشون...می تونی بپوشی"

ییبو با خجالت آن ها را گرفت و تعظیمی کرد.
"ممنون"
ژان با لبخند سر تکان داد و گفت.
"منم میرم اونور که راحت لباساتو عوض کنی...فکر می کنم خجالت بکشی که جلوم لباساتو عوض کنی"

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now