چوانگ بدون هیچ حرکتی به پسری که کنارش روی صندلی کمک راننده نشسته بود خیره بود. جزء به جزء چهره ی پسر را کند و کاو می کرد؛ انگار که می خواست نکته ی تازه ای را در آن چهره پیدا کند.
لب هایش را به هم فشرد و به دست لی کو که رنگش هنوز خاکستری بود و تغییری نداشت نگاه کرد.
سرش را کج کرد. چرا برای آن پسر داشت چنین اتفاقی می افتاد؟ تنها چیزی که فکر می کرد ممکن است به زامبی شدن لی کو مربوط باشد این بود که لی کو با مادرش که زامبی بود تماس فیزیکی داشت اما این فرضیه جایی رد می شد که ژان هم با یک زامبی تماس فیزیکی وسیعی داشت و حتی زخمی شده بود.
پس چرا لی کو داشت زامبی می شد آن هم به این سرعت اما ژان نه؟ دستی به موهایش کشید و آن تار های آشفته را به عقب راند.
هر چه فکر می کرد کمتر به حتی کوچک ترین نتیجه ای می رسید. نفسش را بیرون داد و تفنگش را محکم تر میان دستانش گرفت.
چقدر طول می کشید که آن پسر به یک زامبی کامل تبدیل شود؟
به ساعت نگاه کرد؛ وقتش تمام شده بود و باید جیانگ را بیدار می کرد.به آرامی از روی صندلی بلند شد و به عقب ماشین رفت. جیانگ گوشه ای سرش را به دیواره ی ماشین تکیه داده و خوابیده بود. چوانگ بعد از سال ها دوستی هنوز هم نمی توانست باور کند که جیانگ می توانست در آن پوزیشن بخوابد.
کج خندی زد، کمی خم شد و دستش را روی شانه ی جیانگ گذاشت. همین کافی بود تا جیانگ به سرعت چشمانش را باز کند و به جلو متمایل شود. چوانگ به سرعت گفت.
"آروم آروم...چیزی نیست..."جیانگ نفسی کشید و نگاهش را به چوانگ دوخت. چوانگ آرام گفت.
"وقت توئه مراقبش باشی"جیانگ سرش را تکان داد و از جا برخاست. تفنگ را از دست چوانگ گرفت و سلانه سلانه به قسمت جلوی ماشین رفت.
چوانگ نگاهی به ژان که ییبو را در آغوش گرفته و خوابیده بود انداخت. بی صدا خندید و سرش را به طرفین تکان داد.
'اونوقت می گه من نمی تونم یه پسر نوزده ساله رو دوست داشته باشم...خره تو عاشقشی'خودش را روی صندلی پخش کرد، سرش را روی میز گذاشت و خوابید.
جیانگ با بی صدا ترین حالت ممکن روی صندلی راننده نشست تا لی کو را بیدار نکند. نفس عمیق اما آرامی کشید و نگاهش را از آن پسرک غرق خواب گرفت.
پوشش پنجره را کمی کنار زد تا بیرون را ببیند. دورشان پر از درخت بود و در آن تاریکی که تنها منبع نور، مهتاب بود به سختی می شد چیزی را دید.
پوشش را سر جایش برگرداند و دوباره به طرف لی کو برگشت. سکوت محض و تاریکی ای که برقرار بود باعث می شد ترس به جانش بیافتد. دلش می خواست به خانه برگردد، دلش می خواست در آن لحظه در تخت گرم و نرمش باشد و در آرامش بخوابد.
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...