وارد روستا که شد کناری پارک کرد. از ماشین پیاده شد که جوانی با طرفش دوید و گفت.
"شما از طرف جیانگ اومدین درسته؟"ژان به طرف جوان چرخید و دستش را به طرف او دراز کرد.
"بله...شیائو ژان هستم"جوان با خوشحالی دست ژان را میان انگشتانش گرفت و آرام فشرد.
"خوشحالم که اینجا اومدین"ژان لبخند محوی زد، دست جوان را رها کرد و پرسید.
"اون آدما...مبتلاها...کجان؟"جوان به طرفی اشاره کرد.
"توی یه انبار زندونیشون کردیم....ولی بعید می دونم اون انباری زیاد بتونه در برابرشون مقاومت کنه"ژان گفت.
"منو ببر اونجا"
پسر به سرعت سر تکان داد و با قدم های تند به طرفی راه افتاد.در دهکده آدم های زیادی دیده نمی شدند و این برای ژان تعجب آور بود.
ژان همانطور که کنار پسر راه می رفت پرسید.
"چرا کسی دیده نمی شه؟"پسر جوان گفت.
"رئیس دهکده ممنوعیت رفت و آمد گذاشته...تا وقتی که این اوضاع درست بشه"ژان ابروهایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد. بالاخره به آن انبار بزرگ رسیدند.
صدای تق تق بلندی از پشت آن در های بلند و بزرگ به گوش می رسید.پسر با ترس به ژان نگاه کرد.
"باید درو باز کنم؟ اونا زورشون خیلی زیاده"ژان سرش را به طرفین تکان داد و در حالی که به دری که با هر ضربه مبتلا ها تکان می خورد خیره بود گفت.
"لازم نیست...ولی اگر پنجره یا منفذی باشه که بتونم ببینمشون خوبه"پسر سر تکان داد و به کمی آن طرف تر اشاره کرد که یک سوراخ کوچک وجود داشت.
ژان به طرف سوراخ رفت و از پشت آن نگاهی انداخت.طوری که آن آدم های پوست خاکستری به در ضربه می زدند او را یاد زامبی های فیلم ها می انداختند.
اما به نظر می آمد زور این انسان ها خیلی بیشتر از زامبی ها باشد.از سوراخ فاصله گرفت و نگاهش را به پسر دوخت.
"این آدما قبل از اینکه اینطوری بشن هم زورشون زیاد بود؟"پسر سرش را به طرفین تکان داد.
"نه تا اونجایی که من می دونم اونقدری قوی نبودن"
ژان لبانش را به هم فشرد.
"اولین بار کی اونا رو دید و چه اتفاقی براشون افتاد؟"پسر پس از کمی فکر کردن گفت.
"اونا پدر من و دوستش بودن...می خواستن برن جنگل که با اینا مواجه شدن...اینا از آدمای روستای خودمون بودن...متاسفانه دوست بابام هم به یکی از اونا تبدیل شد ولی بابام کمک آورد و اونا رو اینجا زندونی کردن....باید یه راه نجاتی براشون باشه نه؟"ژان نگاه نافذش را به چشمان ترسیده ی پسر دوخت و آرام گفت.
"ممکنه که راه نجاتی باشه...ممکنه هم نباشه..."
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...