ژان خیره به چهره ی معصوم ییبو زمزمه کرد.
"نمی تونم تنهاش بزارم"شن یو آرام گفت.
"اون الان خوابیده...تا صبح هم بیدار نمی شه...خودت باید استراحت کنی...اینجوری ییبو ناراحت می شه"ژان لبانش را به هم فشرد، موهای قهوه ای رنگ ییبو را نوازش کرد و آهی کشید. از روی صندلی بلند شد، به طرف ییبو خم شده و پیشانی او را آرام بوسید.
صاف ایستاد و به طرف شن یو برگشت.
"باشه پس من می رم..."شن یو لبخند محوی زد.
"من مراقبش هستم..."ژان آرام گفت.
"خودتم این چند روزو خوب نخوابیدی"شن یو لبخندش را عمیق تر کرد.
"به نخوابیدن عادت دارم"ژان نگاهش را به چشمان شن یو که برخلاف لبخند روی لبانش درد عمیقی را فریاد می زدند دوخت. لبخند تلخی زد، سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
شن یو کنار ییبو نشست و نفس عمیقی کشید. امیدوار بود ییبو به زودی کاملا خوب شود. امیدوار بود جیانگ نیز هر چه سریع تر بهبود پیدا کند.
رئیس گفته بود در مورد بهبود ییبو کسی نباید بفهمد. خودش که قطعا به کسی نمی گفت اما در مورد هونگ هیچ ایده ای نداشت که دهانش چفت و بست دارد یا نه. باید حتما به او هشدار می داد که به کسی در مورد ییبو نگوید.
*******
با شنیدن صدای قدم هایی نگاهش را به آن طرف برگرداند که ژان را دید. ژان وارد اتاق شد و لبخندی زد.
"صبح بخیر"شن یو از روی صندلی بلند شد و با لبخند سر تکان داد.
"صبح بخیر...صبحونه خوردی یا برات آماده کنم؟"
ژان لبخندی زد و جلوتر رفت.
"نه خوردم...زحمت نکش...برو یکم استراحت کن"شن یو سرش را تکان داد سپس پرسید.
"آقای سونگ حالش چطور بود؟"لبخند ژان محو شد.
"صبح که دیدمش خوب به نظر نمی رسید...خیلی رنگ پریده و بی حال بود ولی بازم می گفت مشکلی نداره و حالش خوبه"زیر لب غر زد.
"شرط می بندم داروهاشو نخورده لجباز یک دنده"
شن یو با کمی نگرانی گفت.
"اگر اینطوری باشه باید یکی کنارش باشه و مراقبش باشه"ژان موبایلش را درآورد و گفت.
"به چوانگ زنگ می زنم"قبل از اینکه شن یو حرفی بزند شماره ی چوانگ را گرفت و موبایل را روی گوشش گذاشت. زمان زیادی نگذشت که صدای چوانگ در گوشش پیچید.
"ژان! چی شده؟"ژان گفت.
"جیانگ مریضه...گفتم اگر بتونی بری پیشش مراقبش باشی"چوانگ آرام گفت.
"نمی تونم...شما دو تا که خودتونو کشیدین کنار کار من چند برابر شده...اگر انقدر سرم شلوغ نبود حتما می رفتم...خودت برو پیشش دیگه"
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...