episode 41

172 46 4
                                    

سرش را به دیوار تکیه داده و زانوانش را در شکمش جمع کرده بود. بدنش لرز خفیفی داشت و تیک عصبی عذاب آورش او را راحت نمی گذاشت.

زندانی شدن در آن اتاق کوچک و تاریک خاطرات نحس گذشته اش را به یادش می آورد و بیشتر از حد معمول عذابش می داد.

اشک هایش برای بار چندم روی گونه هایش روان شدند. چرا این زندگی او را راحت نمی گذاشت؟ چرا هر بار بلایی بدتر از قبل سرش می آورد؟ چرا او؟ چه گناهی کرده بود که هر اتفاق نحسی برایش می افتاد؟

در باز شد و نور چشمان او را زد. سرش را پایین انداخت و بیشتر در خودش جمع شد.

صدای آرام جیانگ به گوشش رسید.
"شن یو"

شن یو سرش را که بخاطر تیک عصبی تکان می خورد بالا آورد و با لکنت زمزمه کرد.
"آ...قای...س...سونگ!"

جیانگ به طرفش رفت که شن یو ترسیده اشک ریخت.
"ب...با...و...ور...کنین....م...م...من..."

جیانگ کنار شن یو نشست و با گرفتن دستش حرفش را قطع کرد. شن یو حیرت زده به جیانگ خیره ماند.

جیانگ به آرامی دست او را دقیق نگاه کرد. سپس دست دیگرش را نیز نگاه کرد.

دست شن یو را به آرامی سر جایش برگرداند و نگاهش را به چشمان خیس از اشک او دوخت. حالتی که شن یو در آن لحظه داشت دوباره همان حس عجیب را در قفسه ی سینه اش شعله ور کرد، همان حسی که بعد از اذیت شدن شن یو توسط شیایا در دفترش به او دست داده بود.

حالتی که شن یو در آن لحظه داشت، لرزش بدنش، تیک عصبی اش و اشک هایی که بی وقفه روی صورتش روان بود او را دقیقا مانند پسر بچه ای بی گناه نشان می داد؛ پسر بچه ی بی گناهی که به اشتباه محکوم شده.

با لحن آرامی گفت.
"نترس...می دونم کار تو نبوده..."

شن یو حیرت زده چشمانش را گشاد کرد که جیانگ به آرامی گفت.
"یکم دیگه صبر کن...از اینجا میارمت بیرون..."

خواست از جا برخیزد اما شن یو وحشت زده به مچ دست  او چنگ زد و او را متوقف کرد.

شدت ریزش اشک های شن یو سریع تر شد.
"م...منو...ای...ن...ن...جا....ت....تنها....نزار...ین"

جیانگ خیره به چشمان شن یو که مملوء از وحشت بود زمزمه کرد.
"باید برم به پدرم ثابت کنم که تو گناهی نداری...اینجا مامور گذاشته...نمی تونم ببرمت بیرون الان...یکم دیگه صبر کن"

شن یو وحشت زده اشک ریخت و سرش را به طرفین تکان داد. هق هق کرد و سرش را روی دست جیانگ که میان دستانش محاصره شده بود گذاشت.

جیانگ با حس شدت یافتن آن احساس عجیب در قفسه ی سینه اش نفسش را برای لحظه ای حبس کرد. حالا به خوبی می توانست لرزش و تیک عصبی شن یو را نه فقط دیده، بلکه حس کند.

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now