ژان ناگهانی سرش را بالا آورد.
"باید بدنشو بگردیم"جیانگ با تعجب گفت.
"یعنی چی؟"ژان از جا برخاست و به جیانگ اشاره کرد.
"بیا"سه نفری همراه هم به قسمت پشتی ماشین رفتند که ژان به جیانگ گفت.
"همه جاشو نگاه کن..."جیانگ با تعجب گفت.
"من؟"
ژان سرش را تکان داد. جیانگ به طرف تخت ییبو رفت و صدایش کرد.
"ییبو؟"ییبو تکانی نخورد که جیانگ دوباره صدایش کرد. ناگهان ژان با دیدن قسمتی از پای ییبو که بخاطر بالا رفتن شلوارش دیده می شد حس کرد قلبش تیر کشید.
به طرف ییبو رفت و به آرامی به طرف او خم شد. جوراب ییبو را پایین و شلوارش را کمی بالا کشید.
جیانگ که متوجه آمدن ژان شده بود نگاهش را به پای ییبو دوخت. چشمانش گرد شد و از روی تخت بلند شد. چوانگ به طرفشان رفت.
"چی شده؟"جیانگ به پای ییبو اشاره کرد.
"ببین"چوانگ به پای ییبو نگاه کرد. پای ییبو کاملا به رنگ خاکستری در آمده بود. ژان کنار تخت روی زمین نشست و صورتش را میان دستانش پوشاند.
اشک در چشمانش جوشید و لعنتی به لی کو فرستاد که این بلا را سر ییبویش آورده بود.
جیانگ با حس غم وحشتناکی که وجودش را گرفته بود روی صندلی نشست. چوانگ نگاهش را بین آن دو چرخاند و آهی کشید. انگار ییبو هم از دست رفتنی شده بود.
*********
چند ساعت گذشته بود. جیانگ و چوانگ در قسمت جلویی ماشین کنار هم نشسته بودند. ژان واقعا به هم ریخته بود و آن دو این را خوب می دانستند پس گذاشتند با ییبو تنها باشد.
ژان بی حرکت روی صندلی ای که کنار تخت گذاشته نشسته بود و چهره ی غرق خواب ییبو را تماشا می کرد. آن موهای لخت قهوه ای رنگش که با به هم ریختگی روی چشمانش را پوشانده بودند او را به خودشان جذب می کردند.
دلش می خواست مانند قبل دستش را در موهای ییبو فرو و نوازشش کند.
در قفسه ی سینه اش احساس گرفتگی می کرد. حس می کرد قلبش به سختی و با فشار زیاد می زد.
کاش به جای ییبو او زامبی می شد. چرا ییبو باید قربانی نفرت لی کو می شد؟ چرا او نه؟
دوباره اشک در چشمانش جوشید اما این بار برخلاف قبل به آن ها اجازه ی جاری شدن داد.
اشک ها یکی پس از دیگری روی گونه هایش جاری می شدند. نگاهش را به پایین دوخت و اشک ریخت. او نمی خواست ییبو را از دست بدهد.
نمی خواست چنین بلایی سر ییبو بیاید. نمی خواست ییبوی آرام و مهربانش تبدیل به یک انسان پر از احساسات تاریک شود. روح ییبو پاک بود اما با این بیماری لعنتی تاریک و کثیف می شد.
YOU ARE READING
𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
Fanfiction°~♡completed♡~° °~♡minifiction♡~° °~♡Genre: Romance_horror_fantasy♡~° *** ژان پسر بیست و پنج ساله ای که به صورت حرفه ای و تخصصی روی موجودات ترسناک تحقیق می کنه...بعد از مدتی بیکار بودن دوستش بهش راجع به مردم یک روستا که دچار یه چیزی مثل بیماری همه گ...