episode 32

200 60 32
                                    

با شنیدن صدای دریافت پیامک موبایلش  را روشن و آن را نگاه کرد. پیامکی از طرف پدرش بود که در آن اطلاعات مکانی ژان را نشان می داد.

به سرعت از جا برخاست و از خانه بیرون زد. سوار ماشینش شد و با سرعت به جایی که ژان بود راند.

به گفته ی شن یو زمان ییبو کم بود و تا فردای ان روز به احتمال بسیار زیاد پروسه ی تبدیلش کامل می شد پس باید قبل از آن ژان را به سازمان می برد تا شده برای بار آخر ییبو را ببیند.

تا رسیدن به جایی که ژان بود دو ساعت طول می کشید و آرزو می کرد که ژان همان جا باشد و جای دیگری نرفته باشد چرا که آن طور که پدرش می گفت اطلاعات مکانی ای که افرادش درآورده اند مربوط به قبل از خاموش شدن موبایل ژان بوده پس امکان تغییر مکانش وجود دارد.

لب زیرینش را جوید و زمزمه کرد.
"خواهشا همون جا باش ژان...وقت کمه"

***

شن یو با نگرانی و اضطراب نگاهش را روی نواحی خاکستری رنگ که با سرعت بیشتری نسبت به قبل در حال گسترش پیدا کردن بود گرداند.

ضربان قلب و فشار خون ییبو به شدت کاهش پیدا کرده بود و هوشیاری اش به سرعت در حال کاهش بود.

دستیارش که به تازگی دارویی را به رگ ییبو تزریق کرده بود با اضطراب شن یو را خطاب قرار داد.
"تاثیری نداره"

شن یو با حواس پرتی گفت.
"دوزشو بیشتر کن"
دستیار گفت‌.
"از این بیشتر بهش تزریق کنم خطرناکه"

شن یو لعنتی فرستاد و به طرف یکی از کشو ها رفت. سرنگ آماده ای را به سرعت از داخل یکی از کشو ها برداشت. به طرف تخت ییبو رفت، دستیارش را کنار زد و مایع داخل سرنگ را به ییبو تزریق کرد.

هر دو با نگرانی به مانیتور خیره شدند. لحظات طولانی ای گذشت که کم کم ضربان و فشار خون ییبو بالا رفت و به حالت طبیعی نزدیک شد.

شن یو نفس عمیقی کشید و نگاهش را به چهره ی رنگ پریده ی ییبو دوخت.

*******

پلک های ییبو تکان خورد که همین باعث شد شن یو سراسیمه از روی صندلی بلند شده و به او نزدیک تر شود.
"ییبو!"

سیاهی چشم های ییبو در سفیدی اش دو دو می زد. لبانش تکان خورد و شن یو توانست کلمه ی "ژان" را به سختی از زمزمه های ییبو متوجه شد.
با استرس به ییبو خیره ماند.
"ییبو! ییبو! صدای منو می شنوی؟"

یییو عکس العملی نشان نمی داد. ساعت یازده و نیم شب بود و قسمت خاکستری رنگ پوست ییبو به گردنش رسیده بود.

این گسترش سریع را حتی با چشم هم می شد دید. دقیقه به دقیقه نواحی خاکستری رنگ گسترش پیدا می کرد و بالاتر می رفت.

𝒆𝒎𝒑𝒕𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 Where stories live. Discover now