「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟕」

1.3K 284 34
                                    

جونگکوک تمام مدت پیش جیمین بود.بقیه افراد از یک طرف به طرف دیگر می دویدن و سعی می کردن خودشون رو تجهیز به سلاح کنن، ظاهراً بیشتر نیروهای ارتش در جستجوی گروه گمشده بیرون می‌رفتن و امیدوار بودن که اون گروه در امان و زنده باشن.

بدن برادر کوچکترش در بغلش می‌لرزید و جونگکوک هر ثانیه یک بار زیر گوشش زمزمه می‌کرد همه چیز درست میشه و سرش رو میبوسید؛به این امید که بتونه به آرام شدن جیمین کمی کمک کنه.

وقتی پسر کوچکتر بعد از دقایقی روی تشک خوابش برد، جونگکوک آهسته و بی سرو صدا از مکان بلند شد و به سمت پنجره ای که با میله های فلزی محافظت شده بود رفت.

محله ای که اون‌ها در اون ساکن بودن ظاهرا متروکه و بدون حضور واکرها بود، اگرچه جونگکوک نمی تونست مطمئن باشه،چون اون یک چیز رو به خوبی می‌دونست، و اونم این بود که خیابان‌ها می‌تونن خوب و امن به نظر برسن، ولی در زمانی که انتظارشو نداری، تعدادی از مرده ها به سرعت بیرون میان و بهت حمله میکنن.

جونگکوک زمان رو گم کرد، چندین ساعت گذشته بود و اون واقعاً متوجه گذر زمان نشده بود.شدت پرتوهای خورشید شروع به کاهش کرد و به اون فقط یک چیز رو فهموند؛که سرباز ها هنوز برنگشتن.

اگه هیچ کدوم از نظامیا برنگردن چی؟چه اتفاقی براشون رخ داده؟سرنوشت اون‌ها چه خواهد شد؟ تا اونجایی که اون می دونست، تعداد بسیار کمی از افراد می تونستن با اسلحه کار کنند.

افکار ناراحت کننده اش رو کنار زد و برگشت تا لی رو ببینه، مرد تنومندی که در گوشه ای نشسته بود و مشغول انجام حرکات فشاری و رزمی بود.واضح بود که اون قبلاً سرباز بوده، اما جونگکوک شک داشت که اون مرد وقتی حمله ای صورت گرفت برای دفاع از اون‌ها بیاد.

تنها افرادی که بیشتر با اون‌ها ارتباط داشت، جونگسون و هانول بودن، اگرچه گاهی اوقات اون‌ها حتی یک کلمه هم رد و بدل نمی کردن.درست مثل اون و جیمین، خواهرها کاملا محتاط بودن و با کسی زیاد خو نمیگرفتن.با این حال، جونگکوک مطمئن بود که خواهر بزرگتر در نبرد بسیار ماهره.

"فکر نمی کنم اونا مرده باشن" جونگسون زمزمه کرد و باعث شد پسر که توی افکارش غرق بود، از جاش بپره و برگرده تا دختر رو ببینه."شاید یه اتفاق ناگوار یا چیز دیگه ای رخ داده"

"اگه برنگردن چی؟"

جونگکوک با بالا انداختن شانه‌هاش پرسید و دختر جوان رو تماشا کرد که داشت موهاش رو با خونسردی می‌بافت و در عین حال با نگاهی مرموز به اون چشم دوخته بود.

"چه اتفاقی برای ما میوفته؟"

"من و خواهرم و لی در موردش فکر کردیم...بهتره تا نیمه شب صبر کنیم.اگر نیان ماشین و مهمات و غذا رو برمیداریم و هر چه سریع تر از اینجا میریم.و خوشحال میشم تو و جیمین هم همراه ما بیاین"

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now