「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟒𝟎」

1.8K 320 263
                                    

"بی حرکت بمون، دلقک!" 

با لیز خوردن لیا بین آغوشش برای بار چندم تهیونگ خسته فریاد زد، مشخصا کودک نمیخواست حمام کنه، اون هم با آب سرد و یک کاسه.

دختر خندید و بدون توجه به فریاد مرد داخل خونه جدید و کوچکی که پیدا کرده بودن شروع به دویدن کرد.

"اگه به حرفم گوش ندی، قسم می خورم روزی دو بار حمامت کنم!"

وقتی تونست اون رو به سختی در آغوش بگیره با جدیت بیان کرد.لیا شروع کرد به لگد زدن و تلاش برای آزاد سازی خود همراه با کلماتی که تنها چیزی بود که می‌تونست به زبان بیاره.

"ب، ب!نه، ته!"

دختر بیان کرد و با دست‌های کوچکش به پشت تهیونگ ضربه زد.مرد بدون توجه به کلمات دختر که غیرقابل درک بودن اما نه برای سرباز و جونگکوک، مستقیما به سمت حمام رفت‌.

ترجمه واضح کلمات اون این بود:"بابا! نه، تهیونگ!"اون داشت به جونگکوک پیام میرسوند و معلوم بود که پسر کوچکتر طولی نمی‌کشید تا به سراغش بیاد تا ببینه چرا دخترش گریه و شکایت می‌کنه.

"پدرت مشغول آشپزیه.حالا ساکت باش وگرنه قسم می‌خورم که از اون شیرینی هایی که دوست داری بهت نمیدم!"

دوباره اون رو سرزنش کرد و انگار حرفش جادو کرد که دختر از حرکت باز ایستاد.

تهیونگ با آسودگی آه عمیقی کشید، چیزی که لیا رو آرام کرده بود آجیل و شیرینی هایی بود که در قوطی درون کابینت پیدا کرده بودن که به طرز معجزه آسایی سالم مونده بودن.

بعد از اینکه بالاخره موفق شد لیا رو حمام کنه و پوشک‌ش رو تنش کنه، به آشپزخونه رفتن و جونگکوک رو در حال آماده کردن غذا با کمک آتش کوچکی که در شومینه نشیمن درست کرده بودن، پیدا کردن‌.

پسر کوچکتر در مقایسه با ماه های گذشته بسیار لاغرتر به نظر می‌رسید، درست مثل سرباز.به این دلیل بود که بعد از مدتی غذا کمیاب شد، قوطی‌های مواد غذایی فاسد نشدنی پس از مدتی منقضی شدن و حیوانات در جنگل توسط مرده ها ناپدید و کشته شدن.

بارها هر دو ترجیح می‌دادن غذا نخورن تا غذا رو به لیا بدن، که اکنون باید حدود سه سال سن داشته باشه‌.اولویت مرد مراقبت از دختر بود، که متأسفانه، همونطور که هر دو از طریق گریه اون در نوزادی پیش بینی کرده بودن، اون لال بود.

اما با این حال می‌تونست شکایت خودش رو بیان کنه، مخصوصا علیه تهیونگ.که با اینکه بر سرش همیشه فریاد می‌زد، در پایان روز لیا به دنبال آغوش مرد می‌گشت تا بین بازوان عضلانی اون به خواب فرو بره.

این به این معنا نبود که اون جونگکوک رو به عنوان پدرش نمی‌دید و اون رو دوست نداشت.او همیشه به دنبالش می‌گشت و اون رو به سختی "بابا" صدا می‌کرد.همچنین از کارهایی که ستوان علیه اش انجام می‌داد پیش پسر کوچکتر شکایت می‌کرد‌‌‌.اون همچنین دوست داشت جونگکوک در حینی که شب ها موهاش رو برس می‌زد، با ملایمت ملودی ها و لالایی های زیبایی رو براش بخونه.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora