「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟏𝟑」

1.2K 282 183
                                    

گفتن اینکه جونگکوک روزهای بعد از مسابقه از جیمین ناامید و دلسرد نشده بود دروغ بود.همچنین از کتک هایی که از برادرش خورده بود واقعا عصبانی بود.

جیمین در تمام این روزها اصلا نزدیکش نمیشد.حتی یک شب،وقتی که سحر از خواب بیدار شد متوجه شد که برادرش در کنارش نخوابیده،و با کمی جست و جو اون رو در طرف دیگر اتاق، در کنار ستوان جانگ پیدا کرد.

این جونگکوک رو ناامیدتر و عصبانی‌تر کرد، با این حال سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و سروصدا ایجاد نکنه.چون واقعاً دوست نداشت دوباره مثل اون روز مورد تمسخر دیگران قرار بگیره و هرجا که پا بذاره افراد گروه های دیگه دربارش پچ پچ کنن.

در اون روزها که جیمین نادیده اش می گرفت، تمام وقتش رو با لی میگذروند که جونگکوک رو کمی آرام و آسوده خاطر میکرد، چون اون مرد با اینکه قیافه ای جدی و سرد داشت، عملا از هانول و جیمین طوری مراقبت می کرد که انگار بچه هاش هستن‌‌.

جونگکوک یک بار اتفاقی شنیده بود که مرد با اونا درباره اینکه چطور دو پسر نوجوونش رو از دست داده صحبت میکرد.

پسر اون شب تصمیم گرفت برای لحظه ای از اتاق خارج بشه تا نفسی تازه کنه.روی پله ها نشست و شروع به تجزیه و تحلیل زندگیش کرد.

"فکر نمی‌کردم از اون آدمایی باشی که دوست داری شب‌ها مدیتیشن کنی"

صدای ملایمی از پشت سرش گفت که جونگکوک فورا تشخیصش داد، دختر کنارش نشست و آهی طولانی کشید.

"برای تامپونا ازت ممنونم،تو تنها کسی هستی که بیرون رفتی و به فکر ما زنا بودی.مثل یه فرشته ای جونگکوک!"

جونگکوک برگشت و به دختر نگاه کرد و با گونه های برافروخته بهش لبخندی زد.اون واقعا داشت بیشتر و بیشتر جذب جیسو می شد،جیسو نمونه یه زن کامل بود که از زمان پیش‌دبستانی وقتی ازش پرسیدن آرزوت چیه،به عنوان همسر آینده اش آرزوش رو داشت.

"متاسفم که نتونستم بیشتر بیارم.این‌وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟"پرسید و با جمع کردن تمام جرأتش نزدیکتر به دختر نشست.

"لیم هم اتاقی منه،و واقعا یه فرد ديوونه کننده ست.من باهاش خیلی خوب کنار نمیام،نوع نگاهش به همه خیلی بده.نمیدونم مینهو رو می شناسی یا نه،اما اون برای مراقب ازم امشب یه اتاق جدید بهم داد تا مجبور نباشم کنار اون احمق بخوابم"

"اون خیلی عوضیه،باید مراقبش باشی..."جونگکوک با لحن جدی گفت و با اخم ظریفی به چشمای دختر خیره شد."اون باهات کاری کرده؟"

واقعا امیدوار بود که برای دختری که بهش علاقه داشت اتفاق بدی نیفتاده باشه.در غیر این‌صورت این دفعه جدی با لیم برخورد میکرد.

"نه،اون نمیتونه بهم صدمه بزنه،من محافظای خودمو دارم"جیسو جواب داد و بعد لبخندی زد‌."و اگه هم قصد داشت بهم نزدیک بشه،اینو دارم"به کمربند شلوارش اشاره کرد،جایی که چاقویی داخل یه کیف کوچک قرار داشت."وقتی این اتفاقات افتاد،پدرم اونو بهم داد.من میدونم چطور از خودم دفاع کنم،و از توجه ات ممنونم"

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora