「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟑𝟖」

1.3K 301 263
                                    

پس از ساعت‌ها تهیونگ با خماری شدیدی از خواب بیدار شد.با فاصله دادن به پلک‌هاش چیزی نگذشته بود که آفتاب زمستانی از میان تخته‌هایی که از پنجره‌ها محافظت می‌کردن عبور کرد و تا اعماق وجودش رو آزار داد.و گویی زندگی بر علیه اش بود که لیا در پس زمینه افکارش بلند شروع به سرو صدا کرد.

به سرعت نشست و با قرار دادن سرش در بین دست‌هاش، از سردردی که عذابش می داد ناله دردناکی کرد.

"خفه شو، لعنتی!"

با عصبانیت فریاد زد و لیا با فریاد مرد ساکت شد.

سرباز سرش رو به سمت تخت کوچک چرخوند و به اون نگاه کرد و زمانی که اصلا انتظارش رو نداشت، بچه با صدای بلندتری شروع به گریه کرد.

در این بین جونگکوک پس از دوش گرفتن و عوض کردن لباس از حمام خارج شد.

"سرش داد نزن!"

جونگکوک به سمت تخت رفت و اون رو در آغوش گرفت.

"چیزی نیست عزیزم.اون فقط یه مرد مسته که علائم واضحی از پریودی داره!"

پسر کوچکتر با کنایه لب زد و شروع به آرام کردن بچه کرد، در این لحضه از کنار مرد گذشت و اون رو ترک کرد تا به کلماتش گوش نده.

"این اون که جیغ می‌کشید، نه من!"

سرباز با لحن عبوسی شکایت کرد و از سر جاش بلند شد، درد شدید سرش رو نادیده گرفت و به دنبال جونگکوک راه افتاد.

"علاوه بر این، به تو ربطی نداره که من بخوام چیزی بنوشم و مست کنم!"

"ببین کیم، من کسی نیستم که تو رو به خاطر مست کردنت سرزنش کنم، درسته.اما ناپدید شدنت بیش از سه روز بدون اینکه بدونم کجایی، مثل عذاب بود؛نمی‌دونستم تو ما رو ترک کردی یا کشته شدی!"

جونگکوک پاسخ داد و با لیا روی صندلی نشست و شروع به دادن فرنی میوه به اون کرد.

"ازت میخوام اگر میخوای ما رو یک روزی ترک کنی، همین الان به من بگی!"

تهیونگ اخم کرد و خماری که در بدنش بود ناخودآگاه از بین رفت.

جونگکوک از نگاه کردن به بچه دست کشید و به مرد چشم دوخت، که مشخصا درحال فکر کردن بود تا پاسخی پیدا کنه.

"یوهان بهم یه پیشنهاد داده؛اون گفت که با لیا به اون‌ها ملحق بشم، قراره به سمت یه پناهگاه برن که در غرب واقع شده."

با صدای آرومی به مرد اطلاع داد و دوباره شروع کرد به غذا دادن به لیا‌.

"باید بگم اون تورو به دلایل کاملا واضح دعوت نکرده؛رفتار خشونت آمیزت، چیزی که نمیتونی انکارش کنی"

سرباز زبونش رو به لپش کوبید و با تکیه دادن پشتش به جزیره آشپزخونه دست به سینه شد‌.

"به همین دلیل نیاز به پاسخ دارم.می‌خوام بدونم که آیا من و لیا برای تو اهمیت داریم؟می‌خوام بدونم که آیا هیچ‌وقت ما رو ترک نمی‌کنی."

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang