ستوان بارها از اینکه لیا لال بود از خدا سپاسگزاری میکرد، میدونست که این تفکر اوج بیرحمی بود اما این اختلال گفتاری مزیتهایی داشت؛سکوتی که بر فضا ایجاد بود درحالی که سه تای اونها بوته هایی که سد راهشون بود رو کنار میزدن و به سمت پناهگاه حرکت میکردند.بعد از چند روز با کمک مختصاتی که جونگکوک داشت اندکی به اونجا نزدیک شده بودن.
لیا در پشت ستوان آویزان بود و با آرامش به حرکات اون دو مرد نگاه میکرد؛اون به کاوش برای یافتن یک خانه جدید عادت کرده بود.
دختر کوچک به سادگی ساکت بود، گهگداری لاله گوش ستوان رو میکشید و پاهاش رو به طرفین بدن بزرگ و عضلانی مرد حرکت میداد.
از طرف دیگر جونگکوک کاتانا رو بین دو مشتش گرفته بود و با چشم هایی درنده و پر دقت به اطراف چشم دوخته بود تا مبادا در راه ناگاه به مرده ای برخورد کنند.
گلوله سلاح هاشون از خیلی وقت پیش تمام شده بود و تهیونگ با اینکه در حمله تن به تن ماهر بود اما کاملا واضح بود که قدرت اصلیش در هدفگیری با اسلحه است.جونگکوک برعکس در استفاده از کاتانا بسیار چابک تر از اسلحه بود و طی این چندسال به شمشیرزن خبرهای تبدیل شده بود.
جلوتر از تهیونگ و دختر کوچک حمل بر پشتش حرکت میکرد تا از اونها در برابر هر خطری که در جلویشان نمایان میشد به سرعت دفاع کنه.
اونها روزها بود که به دنبال مختصات دقیق پناهگاه بودند و این بین هیچ صحبتی از روزی که تهیونگ بالاخره پذیرفت که به دنبال جامعه بروند نمیکردند.اگرچه سرباز هر وقت که میخواست در موردش با جونگکوک صحبت کنه، پسر کوچکتر به سادگی از حرف زدن اجتناب میکرد.
تهیونگ گاهی اوقات احساس گناه به وجودش سرازیر میشد، چون میدونست جونگکوک از روی اجبار براش اون کار رو انجام داده بود و میخواست هر طور که شده فضای سنگین و سردی که برای هردوشون ایجاد شده بود رو از بین ببره.اما سرانجام هر بار که میخواست سخنی بر زبان بیاره و به نوعی ابراز پشمانی کنه حرفش رو قورت میداد و باز سکوت میکرد.
با گوشه چشم به نیمرخ جونگکوک نگاه کرد که با گذشت زمان حالت صورت و رفتارش عوض شده بود.جئون جونگکوک از پسر آرام و بزدلی که بود به فردی جدی و بیپروا تبدیل شده بود که اخم از صورتش ناپدید نمیشد، فقط نسبت به لیا ابراز احساسات میکرد و ترس از کشتن هرگونه انسان و مرده ای از وجودش از بین رفته بود.ناگفته نماند که بدنش عضلانی تر و صورتش جذاب تر از قبل شده بود و پختگی پسر کاملا محسوس بود.
ستوان نفس عمیقی کشید و با قورت دادن بزاق دهانش با صدای آرامی زمزمه کرد.
"ببین جئون، اتفاقی که افتاد..."
و حواسش رو از مسیر در پیش روش به دختان و زیر بوته ها متمرکز کرد.
"هرگز نباید اون اتفاق میافتاد، لازم نبود من رو اونطور متقاعد کنی"
CZYTASZ
𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌
Horrorنام↲ زونتانوس خلاصه↲ شرکت «کایدرا» که در قاره آسیا به عنوان برترین صنعت داروسازی شناخته شده، سالها درحال توسعه پروژه ای بود که در اون انتظار میرفت انسان بتونه با بیماریهای کشنده ای مانند اچآی وی و سرطان مقابل کنه و ضد ویروس بشه. اما روزی درحال ت...