「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟐𝟖」

1.2K 267 323
                                    

جونگکوک با دیدن صورت خسته و عصبی تهیونگ آهی کشید و به اون کمک کرد تا تخم مرغ ها رو برداره؛البته اون‌هایی که سالم بودن.مرد حتی برنگشت تا نگاهش کنه، سعی میکرد نشون نده چقدر عصبی بود که نمیتونست چنین کار ساده ای رو انجام بده و چقدر بی عرضه نشون داده میشد.

اون‌ها بیش از یک هفته بود که در اون مکان بودن؛جایی که جونگکوک هر روز زودتر از وقت کارش بیدار میشد تا به سرباز کمک کنه.و همونطور که انتظار می رفت، تهیونگ هرگز از اون تشکر نکرد و به سادگی نادیده اش می‌گرفت.

"مواظب باش"

جونگکوک بهش اخطار داد و مرد در جواب نادیده اش گرفت و به کارش در درآوردن تخم مرغ ها ادامه داد، اما نتونست نیروی دستش رو کنترل کنه و در نتیجه چندين عدد شکستن و حتی تعدادی درون سطل در پوسته خودشون انداخته نشدن.

"چرا به حرفم گوش نمیدی؟اصلا میدونی چیه؟تو برو به حیوانات غذا بده من این کار رو انجام میدم، با سرعتی که تو پیش میری و نیرویی که وارد میکنی صبحانه ای در کار نیست"

سرباز از جوجه ها دور شد و سطل رو با قدرت به سمت جونگکوک پرتاب کرد.

"دست از احمق بودن بردار، من اینجا وظیفه ای ندارم و فقط دارم بهت کمک میکنم"

تهیونگ توجهی نکرد و به سادگی از اونجا خارج شد و به دنبال غذا برای حیوانات رفت.جونگکوک چشمی در حدقه چرخوند و با قرار دادن سطل در کنار خودش تخم ها رو درون اون قرار داد.لی بعد از چند دقیقه با یک کت گشاد برای گرم شدن از سرما وارد مرغداری شد و به اون سلام کرد.

"می بینم ستوان عبوس تر شده، دوباره توی کود افتاده؟"

لی با خنده ای پرسید و جونگکوک سرش رو تکون داد و با تصور سرباز که با صورت در کودی که باید به گاوها میداد افتاده‌ تک خنده ای کرد.

"در تعجبم چطور هنوز حلق آویزت نکرده؟"

پسرکوچکتر ای شونه ای بالا انداخت.

"شاید بحث هامون برای اون تبدیل به یه سرگرمی شده، اگرچه همونطور که میدونی روحیه اش بدتر شده.واقعا تعجب نکن که یکی از همین روزها اون رو ببینی که ده فوت زیر زمین در کنار اصطبل دفن شده.و ناگفته نمونه که اون مناسب انجام دادن کارای مزرعه نیست.برای دنیای بیرون خوبه نه اینجا در مکانی ساکت و بدون خطره"

لی نزدیک‌تر شد و به حصار به آرامی تکیه داد.جونگکوک متوجه شده بود که مرد اکنون از چند ماه قبل فرق کرده و کمتر در فکر گذشته و خانواده اش فرو میره.این باعث میشد پسر احساس آرامش کنه.چون علاوه بر لیا، لی مهمترین فرد در زندگی اش بود.

"شاید این رفتاراش برای چند ماه رابطه نداشته..."

لی زمزمه کرد.جونگکوک دست از کار کشید و سرش رو چرخوند و توجه اش رو به مرد داد.اخمی از روی متوجه نشدن منظور مرد روی پیشونیش نشست، لی به سرعت سرش رو خاروند، مشخصا از حرفی که زده بود پشیمون بود.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora