「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟓」

1.4K 299 42
                                    

تهیونگ دستش رو روی صورت آسیب دیده اش گذاشت و با شوک به اون نگاه کرد. مکان ساکت شد، حتی هوسوک و جکسون از دادن وسایل بهداشتی و ضروری به بقیه دست کشیدن و نظاره گر اتفاقات بعدی شدن.

وقتی تهیونگ با گام های محکم و دقیق نزدیکش شد و با دو دست گردنش رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد، عصبی با چشم‌های همرنگ شبش به مرد خیره شد و کاری برای آزاد کردن خودش از دست‌های اون نکرد.

"نه لطفا!"

جیمین وقتی دید برادرش کاری برای نجات دادن خودش نمیکنه و هر لحضه صورتش رو به کبودی میره، به طرز هیستریک واری به صحنه نزدیک شد‌.

"لطفا کیم!"

دوباره التماس کرد و وقتی به تهیونگ رسید تا اون رو از جونگکوک دور کنه، هوسوک مداخله و اون رو از صحنه خارج کرد.

"آروم باش تهیونگ، نمیتونی بکشیش"

هوسوک بدون اینکه به بدن مرد دست بزنه با نرمی گفت، وقتی که دید تهیونگ فکش رو به هم فشار و نشون می‌داد که نیرویی که اون به گردن پسر وارد می کنه چقدر قویه.

اتاق پر شده بود از التماس های هوسوک به تهیونگ، صدای گریه جیمین و فریادهایی که در گلوی کسی که نفس نفس می زد و صورتش داشت رنگ خاکستری تری به خودش می گرف، مسدود شده بود.

زنان گروه شروع به لرزیدن کردن و یکدیگر رو در آغوش گرفتن و تا جایی که ممکن بود از صحنه دور شدن، مرد دیگری که لی نام داشت به نظر می رسید به آینده اون پسر اهمیتی نمی داد و جکسون حواسش به هر حرکت جدید تهیونگ بود.

"این تو نیستی، تهیونگ. این کارو نکن"

این بار هوسوک دستش رو روی بازوی تهیونگ گذاشت و در نهایت سرباز گردن پسر رو رها کرد و اجازه داد اون با نفس نفس زدن روی زمین سرد و کثیف بیفته.

تهیونگ در حالی که روی ته سیگاری که قبل از خفه کردن جونگکوک دور انداخته بود پا گذاشت، موهاش رو با عصبانیت به عقب فرستاد.سپس دم و بازدم عمیقی گرفت و روی زمین به جونگکوک نگاه کرد که سرفه می کرد و برادرش سعی می‌کرد به اون کمک کنه.

"دفعه بعد قسم می خورم که گردنتو میشکنم. اگرچه فکر نمی کنم بار دومی وجود داشته باشه. وسایلتو جمع کن و همین الان اینجا رو ترک کن. و تو...جیمین"

رو به پسری کرد که داشت برادرش رو از روی زمین بلند می کرد.

"هر دوی شما ده دقیقه فرصت دارین که برین بیرون، وقتی برگشتم امیدوارم دیگه شما رو نبینم"

با تحکم دستور داد و از اتاق بیرون رفت، و به دنبال اون هوسوک و جکسون دنبالش راه افتادن و سعی کردن مرد رو از تصمیمش برگردونن.

"متاسفم جیمین"

جونگکوک به سختی زمزمه کرد و سعی کرد تا جایی که می‌تونست نفس عمیق بکشه، در این لحظه دو زن با یک بطری آب بهش نزدیک شدن. آب رو قبول کرد و به سختی نوشید.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora