「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟑𝟕」

1.3K 320 300
                                    

در اون روز‌ها که سرباز مریض بود به شدت به جونگکوک خوش می‌گذشت و به نوعی مزیت بزرگی برای پسر کوچکتر بود.چون مرد از این سو که خسته و تحت تاثیر دارو بود، بیشتر وقت خودش رو در خواب به سر می‌برد و به جونگکوک آرامش روحی و استراحت کافی رو هدیه می‌داد.

جونگکوک در این زمان وقتش رو صرف بازی با لیا می‌کرد، اتاق های خونه رو جستجو می‌کرد که بلکه چیزی پیدا کنه و شیرینی هایی رو که در یکی از کابینت های آشپزخونه پیدا کرده با لذت می‌خورد.

با دیدن دختر که قصد بلند شدن داشت، به سمتش رفت و به اون کمک کرد با حفظ تعادل سر پا بایسته و به زمین نخوره.از وقتی لیا بالاخره می‌تونست راه بره به شدت مضطرب بود.

روزی که ستوان به طور کامل سلامتی خودش رو به دست آورد، زمانی بود که ارامش پسر کوچکتر شروع به محو شدن کرد.و این آرامش زمانی به طور کامل از بین رفت که در صبح آخرین هفته‌ی زمستان شخصی درب خونه رو به آرامی کوبید؛کانگ یوهان که مشخصا به دنبال جونگکوک می‌گشت.

تهیونگ وقتی مرد رو در بین فضای باز کوچک ما‌بین تخته‌های پنجره دید، فورا به هویت اون پی برد.

به طوری با سرعت از جاش برخاست که جونگکوک حتی نتونست موقعیت رو درک و عکس‌العملی نشون بده.

تهیونگ یک اسلحه بیرون آورد و با باز کردن در اون رو مستقیما با جدیت سمت یوهان نشونه برد.

"سه ثانیه فرصت داری که گورت رو از جلوی خونه‌ام گم کنی وگرنه بدون درنگ یک گلوله حروم پیشونی‌ت می‌کنم.یک، دو..."

جونگکوک بلافاصله با گرفتن شونه‌های مرد اون رو از درب خونه فاصله داد و مابین کلامش پرید.

"چیکار میکنی جئون؟"

تهیونگ با اخم‌هایی درهم گره خورده زیر لب غرید، بی توجه به اینکه مرد جلوی در با آرامش و خونسردی دست‌های بدون سلاحش رو بالا گرفته بود.

"امروز کسی قرار نیست کشته بشه، اون برای من اینجاست!"

جونگکوک با جدیت در پاسخ گفت و سرباز با دسیسه زیادی به مرد نگاه کرد، اما اون از درب دور نشد.

جونگکوک به سمت مرد رفت و دست به سینه به چارچوب در تکیه داد.

"خوشحالم که بالاخره پیدات کردم، در کل خونه‌‌های این خیابون تا الان دنبالت بودم!"

مرد گفت و دست‌هاش رو در جیب‌های شلوارش فرو کرد و طوری به پسر لبخند زد که باعث اضطراب بیشتر جونگکوک شد.

"شاید فکر کنی من دیوانه هستم که دنبالت می‌گشتم اما می خواستم ازت تشکر کنم، قرص هایی که به من دادی تونسته درد خواهرم رو کم کنه و خب..."

با صدای بمی زمزمه کرد و با کمی اضطراب دستی به پشت گردنش کشید.

"گروه من خواستن این رو به عنوان تشکر به تو بدن، اگرچه الان متوجه شده ام که یک دوست داری.این باعث خوشحالیه، یک آدم نباید در چنین دنیایی بدون گروه باشه"

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora