「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟑𝟑」

1.4K 309 503
                                    

جونگکوک با احساس چیزی خیس که روی صورت، دست‌ها، و پاهاش کشیده می‌شد، به‌هوش اومد، اما هنوز نمی‌تونست پلک‌هاش رو از هم فاصله بده.سرش درد می‌کرد و در تک تک سلول‌های بدنش خستگی رو احساس می‌کرد.گلوش می‌سوخت و در تلاش برای درخواست آب، تنها تونست چیزی نامنسجم با لکنت به زبان بیاره.ناگهان احساس کرد که بدنش برداشته شد و در همان لحظه ای که پاش تکون خورد، فریاد بلندی از درد کشید.

"مراقب باش کیم!"

صدای لی رو به سختی و در خلسه شنید.جونگکوک با تکون دادن دوباره پاش با صدای بلند فریاد زد و وقتی تونست چشم‌هاش رو باز کنه بلافاصله غلت زد و روی زمین بالا آورد.

در یک لحضه متوجه شد که روی تخت کیم بود.لی و سرباز در حال درمان زخم هاش بودن که بر اثر کوبیده شدنش به شیشه شکسته به وجود اومده بودن؛در بازوش چند شیشه خرده رفته بود که اکنون درآورده شده بودن و دستش که هنگام تلاش برای کشتن یکی از واکرها با کاتانا بریده شده پانسمان شده بود.لی به پسر کرد تا روی تخت برگرده و کنارش نشست.یک لیوان آب به دستش داد و جونگکوک جرعه ای از اون رو نوشید.

سپس سرش رو بلند کرد و به سربازی که کنار پاش، پایین تخت زانو زده بود خیره شد؛بانداژ کردن ناحیه‌های آسیب دیده بدنش تمام شده بود و جونگکوک چندین بار پلک زد و با عادت کردن نور مصنوعی که بالای سرشون در یک لامپ بود متوجه شد که شب شده و ماه اکنون در آسمان خودنمایی می‌کرد.

"حالت خوبه جونگکوک؟"لی با نگرانی که نسبت به پسر احساس می‌کرد پرسید.دستی آرام به شونه اش کشید و ادامه داد."چند ساعته که بی‌هوشی.زخم‌هات رو درمان کردیم و ظاهرا پات آسیب دیده"

اخم کمرنگی بین دو ابروی جونگکوک نشست و بدون توجه به وضعیت جسمانی اش با صدای خش داری لب زد.

"لیا...لیا کجاست؟"

تنها چیزی که اکنون براش اهمیت داشت این بود که دختر سالم و در سلامت باشه.

"تهیونگ اون رو زیر تخت پیدا کرد.حالش خوبه، گاز گرفته نشده و حالا در اتاق من خوابیده.نگران نباش"

لی جواب داد و به پسر جوان کمک کرد تا بتونه بیشتر آب بنوشه.

"باید به ما بگی دقیقا چه اتفاقی افتاد.وقتی رسیدیم تو رو مجروح شده دیدیم که بی‌هوش روی زمین افتادی بودی و سه جسد توی خونه وجود داشت"

"از حصار ملک وارد شدن، یکیشون رو توی گاوداری پیدا کردم.بقیه وارد خونه شده بودن اما نمی‌دونستم چند نفرن..."

با احساس درد در بدنش با صدای گرفته ای جواب داد و تیله‌های مشکی رنگش از اشک پر و برق محسوسی درونشون پدیدار شد.

"فکر می‌کردم اینجا در امان باشیم، اما مثل اینکه این یه خیال پوچ بود، درسته؟'

تهیونگ از روی زمین بلند شد و غیرمنتظره اسلحه ای رو که در کمربند شلوارش جای داده بود بیرون آورد.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now