「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟏𝟓」

1.2K 298 118
                                    

بعد از ساعت ها گشت و بررسی خانه های زیادی و به دست آوردن لوازم و تجهیزات غروب بالاخره در راه بازگشت به انبار بودن.

جونگکوک در حین غارت خانه ها از این فرصت نهایت استفاده رو کرد و لوازم بهداشتی های زیادی رو برداشت، جیمین هم به نوبه خودش از وسیله جدیدش که برادرش بهش داده بود خوشحال و هیجان زده بود و اون‌ها تا رسیدن به انبار در کنار هم موندن.

وقتی در باز شد دیدن که تمام گروه‌های اعزامی برای یافتن لوازم زودتر از اون‌ها رسیده بودن، با دیدن هرج و مرج بینشون جونگکوک متوجه شد که اتفاقی افتاده.

سرهنگ دونگ سوک کسی بود که به محض پیاده شدن از ون با چهره ای که به وضوح غم از اون احساس میشد به اون‌ها نزدیک شد و این به جونگکوک بیشتر ثابت کرد که قطعا اتفاقی افتاده، اون هرگز مرد رو به این شکل ندیده بود.

جیمین هم که متوجه اوضاع شده بود به برادرش نزدیک شد و ساعدش رو در دست گرفت.

"ژنرال مرده"

ابتدا به جکسون و هوسوک اطلاع داد و سپس به جونگکوک که چشماش از شوک گرد شده بود نگاه کرد.

مرد قبل از رفتنش در سلامت کامل بود و با اینکه مدت کوتاهی بود با اون مرد آشنا شده بود واقعاً اون رو دوست داشت به همین دلیل از رفتنش به شدت ناراحت شد.

"حالش خوب بود، چه زمانی این اتفاق افتاد و چه کسی باهاش بود؟"

جونگکوک با اخم هایی درهم گره خورده پرسید و بلافاصله احساس ترس کرد، ترس از آینده اش در اون گروه چون تنها کسی که می تونست جیمین و اون رو در انبار نگه داره برای همیشه رفته بود.

"من باید جسدو ببینم"

سرهنگ سری تکان داد.

"صبر کن جونگکوک...این خوب نیست،درسته؟"

جیمین با اضطراب در کنارش درحالی که یک کوله پشتی و جعبه کاتاناش روی پشتش حمل می کرد زمزمه کرد.

"حالا چی‌کار کنیم؟فکر می کنی ما رو بیرون می کنن؟"

به پسر بزرگتر نزدیک تر شد انقدر نزدیک که بتونه مکالمه اشون رو مخفی نگه داره.

"آروم باش و کاری که بهت میگم رو انجام بده!برو وسایلمون رو دور از چشم بقیه جمع کن من باید بدن ژنرال رو بررسی کنم.گفتی که هوسوک بهت اهمیت میده درسته؟"

جیمین فورا تأیید کرد.

"اون نمیزاره از گروه بریم پس آروم باش زود برمیگردم"

پسر کوچکتر سری تکون داد و در نهایت جونگکوک برگشت تا همراه با سرهنگ به سمت اتاقی که جسد ژنرال در اون قرار داشت حرکت کنن.

با رسیدن به اتاق جونگکوک متوجه شد که اکثر نظامیان در اونجا حضور داشتن.

وقتی وارد شد توجه همه رو به خودش جلب کرد، اما پسر بدون توجه به نگاه دیگران به بدن ژنرال که اکنون رنگ پریده به نظر میرسید نزدیک شد.انگشتاش رو به سمت مچ مرد برد و بررسی کرد که نبض نداره.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now