「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟗」

1.5K 307 99
                                    

شهر مملو از واکر ها بود.این تنها چیزی بود که جونگکوک وقتی که وارد منطقه مرکزی شدن میتونست به اون فکر کنه.و فقط اونجا بود که متوجه شد انبار چقدر دورتر و در منطقه ای امن تر از اون چیزیه که تصورش رو می کرد.

بیشتر ساختمان‌هایی که از اون‌ها عبور می‌کردن به طور وهم آوری ویران شده بودن و همین امر باعث شد که پسر جوانی که در کنار هوسوک نشسته بود، مضطرب‌تر بشه.

راننده این بار سرگرد جی چانگ بود و ستوان کیم در سمت راستش نشسته بود.

چندین واکر با شنیدن صدای ماشین شروع به تعقیب اون‌ها کردن، بدون هیچ موفقیتی به دلیل گام های کندشون.

"نمی‌تونم تصور کنم اگه می‌تونستن بدون، وضعیتمون چطور می‌شد"

زمزمه جی چانگ چنان آهسته شنیده شد که به نظر می‌رسید به جای کمک به شکستن سکوت ناخوشایند ایجاد شده در داخل ون نظامی با خودش صحبت می‌کنه.

جونگکوک به حرفی گفته بود فکر کرد، اگه همه چیز متفاوت بود و اون واکرها می تونستن بدون، اون احتمالاً حتی نمی‌تونست از انبوهی که زمانی که تنها بود با اون ها روبرو شده بود، جان سالم به در ببره.

جونگکوک وقتی که دید از چند داروخانه رد شدن اخم کرد، و سعی کرد سرگردانی و گیجیش رو نشون نده و از نگاه کردن به پنجره دست بکشه، بنابراین به پشتی صندلی چرمی تکیه داد و مستقیماً به پشتی صندلی روبه روش خیره شد.ظاهراً محل خرید رو از قبل تعیین کرده بودن.

وقتی هوسوک به سمتش برگشت و ناگهان چاقویی رو به سمتش دراز کرد، افکارش قطع شد.ابتدا به شی نگاه کرد و سپس برگشت و با مرد روبه‌رو شد.هوسوک با لبخندی محو سرش رو به عنوان تایید تکون داد و پسر سلاح تیز رو در دست گرفت.

"نگهش دار، درسته که من همیشه ازت محافظت میکنم اما اگه موردی پیش بیاد که ما کنارت نباشیم یا کاری از دستمون بر نیاد باید خودت از خودت محافظت کنی.یادت باشه باید به مغزشون ضربه بزنی وگرنه نمیتونی جلوی اون‌ها رو بگیری، باشه؟"

هوسوک کاملاً جدی به اون گفت و شروع به عوض کردن مجدد خشاب کلت برتا FS92 اش کرد و سپس بعد از تعویض، در جیب شلوارش گذاشت و به صحبتش ادامه داد.

"دفعه قبل که اومدیم بیرون یک فروشگاه پیدا کردیم که کنارش یک داروخانه بزرگ بود که شاید اونجا چیزایی که لازم داریم رو پیدا کنیم.اکثر داروخانه ها و انبارهایی که بررسی کردیم غارت شده بودن، اما این یکی به نظر غارت نشده بود.به همین دلیله که داریم به اون طرف شهر میریم.من پشتت رو حفاظت میکنم و تو هر چیزی رو که نیاز داری تو این کیف میذاری"

بعد از گفتن حرفش، کوله پشتی مشکی خالی رو از پشت ون درآورد و به سمتش دراز کرد و جونگکوک هم سری تکون داد و اون رو کمرش انداخت.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon