「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟒𝟒」

1.2K 263 267
                                    

جونگکوک و جیمین روی نیمکتی دور از باربیکیو نشسته بودن و لیا روی چمن ها در نزدیکی اون‌ها مشغول بازی با عروسکی بود که در آن روز بهش هدیه داده بودن.

هر دو به قدری حرف برای گفتن داشتن، که حتی نمی‌تونستن به زبان بیارنش، پس همدیگر رو در آغوش گرفته و طولانی مدت به صورت یکدیگر خیره شدن برای رفع دلتنگی.

"اون روز در کنار جیسو بودم، داشتیم همه چیز رو آماده می‌کردیم که از انبار خارج بشیم که اون اتفاق افتاد، اون...شروع کرد به فریاد زدن و بهم گفت باید از اونجا برم.وقتی هوسوک و کیم رو پیدا کردم، می‌خواستیم دنبالت بگردیم اما انفجار رخ داد.چندین روز زیر آوار بودم تا اینکه هوسوک پیدام کرد.در تمام بوسان به دنبالتون گشتیم، بعد به سمت مرز رفتیم اما امکان عبور وجود نداشت"

جیمین به آرامی شروع به گفتن کرد و به جونگکوک اجازه داد در همین حین تارهای موهاش رو نوازش کنه که توسط باندای مشکی رنگی اون‌ها رو دور از صورتش نگه داشته بود.

"در طول مسیر با چند نفر آشنا شدیم و اونا از خونه‌هایی در وسط جنگل برامون گفتن.ما به مکان رفتیم و اونجا زیاد پر از مرده نبود، بنابراین با اون مردم دیوارها رو ایجاد کردیم و اون مکان شد این چیزی که الان می‌بینی؛آمبرلا، که هوسوک م-...ستوان جانگ رهبری اون رو به دست داره"

جونگکوک متوجه لفظ هوسوک من که جیمین برای ستوان جانگ استفاده کرده بود شد اما سری به آرومی تکون داد و اهمیتی نداد.

"اون ازت محافظت کرد؟"

جیمین به سرعت به حرف برادر بزرگتش سری تکون داد و لبخند زیبایی زد.

"اون باهات...؟"

جونگکوک ابرویی بالا انداخت و تلاش کرد با اشاره منظور خودش رو برسونه.

"نه نه...به هیچ وجه"

جیمین بدون مکث پاسخ داد و لب هاش رو طوری مزین داد که انگار این یک جمله غم انگیز برای اون بود.

"به دست آوردنش دشواره و خب، هوسوک الان مورد توجه تمام دخترای اینجاست.هرچند بعد از نزدیک شدنشون دیگه این اتفاق نمی‌افته"

جیمین کلمات آخر رو لب زد و لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست.

"امیدوارم احساس دوست داشتنم نسبت به هوسوک باعث ناراحتیت نشده باشه"

جونگکوک آه عمیقی کشید و سرش رو به نشانه نفی تکون داد.اکنون برادرش به سنی رسیده بود که خودش بتونه تصمیم بگیره و پسر بزرگتر نمی‌تونست در زندگی و احساساتش دخالتی نشون بده.

"اون هم همین حس رو نسبت به تو داره؟"

جونگکوک با دیدن صورت برادرش که پس از حرفش با ناامیدی در هم فرو رفت اخم کمرنگی بین دو ابروانش نشست.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Onde histórias criam vida. Descubra agora