「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟒𝟗」

2.3K 311 178
                                    

با اتمام درمان زخم‌های مرد دیگر که اون رو دزد دریایی می‌نامیدن، با کمی خستگی لباس مخصوص درمانگاه رو با لباس عادی تعویض کرد و به سمت خونه کارینا به راه افتاد.

بین راه به مردمی برخورد کرد که می‌خواستن حال داوید و ستوان رو جویا بشن، با لبخند محو و خسته ای جواب‌ اون‌ها رو تک به تک داد تا اینکه بالاخره به ایوان خونه دختر رسید.

بی‌حرف درب رو زد و چیزی نگذشت که کارینا با صورتی که مشخصا نگرانی در اون آشکار بود در رو به روی مرد باز کرد.با دیدن حال عاجز اون می‌دونست که اگر برای نشستن به داخل درخواست کنه بی‌مکث رد میشد بنابراین، پس از رد و بدل کردن چند کلمه درمورد اوضاع و احوال مرد جوان، لیا رو که مثل همیشه درحال بازیگوشی بود و از وضعیت آگاهی نداشت به دست جونگکوک سپرد و درب رو پشت سر اون دو بست.

"ب-ب..."

با دیدن دختر زیبای کوچکش به گویی انرژی زیادی به سرتاسر بدنش وارد شد، زانو زد و با لبخند گسترده‌‌ای جسم ظریف دختر رو به آغوش کشید.فکر می‌کرد دیگر اون رو و صدای ضعیف و زیباش رو نخواهد دید و شنید.

کمی بعد، پس از رفع دلتنگی از جا برخاست و با محبت دست لیا رو گرفت و با یکدیگر از ایوان خونه خارج شدن و به سوی خونه حرکت کردن.

حینی که ستوان رو برای استراحت ترک کرده بود، متوجه شد که گروه دومی که همراه با اون‌ها به بیرون اعزام شده بودن، بدون هیچ مشکلی در سلامت بازگشتن و بدون نشونه ای از خستگی به سوکجین و جیمین که اون رو تاکنون ندیده بود، برای پیدا کردن یک استراتژی برای نجات ستوان جانک و دکتر بنگ پیوستن.

لحظه ای که به خونه رسید، آماده برای خوابوندن لیا در تختش شد اما دختر کوچک با دیدن تهیونگ که روی مبل به پشت دراز کشیده بود با نگرانی از پدرش دور و به اون نزدیک شد.

مرد رو تا اکنون در چنین حالتی که کل بدنش با بانداژ بسته شده و در چند جا لکه خون به وضوع دیده میشد، ندیده بود و متوجه شد چیزی در این وسط درست نیست.با اضطراب کودکانه ای تلاش کرد با زبانی که درست نمی‌تونست از اون استفاده کنه از جونگکوک بپرسه چرا مرد اینطور مجروح بود و چندین بار جسم بی‌حرکتش رو تکون داد که جونگکوک فورا مداخله کرد و مانع تکون‌ های بیشتر شد تا از گشودن زخم‌هاش جلوگیری کنه.

"باید استراحت کنه عزیزم فردا حالش خوب میشه، حالا تو هم باید بخوابی."

با صدای آهسته ای لب زد تا تهیونگ رو از خواب بیدار نکنه.دختر با گیجی پلک زد تا آنچه رو که پدرش به اون می‌گفت متوجه بشه.

"ته..."

دختر با اصوات ناله مانندی با دلواپسی اسمش رو زمزمه کرد و خم شد و روی دستان برنزه مرد رو به آرامی بوسید، سپس دست‌های کوچکش رو روی دست راستش که در یک طرف بدن ساکنش افتاده بود گذاشت.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora