جونگکوک کم کم داشت خوب میشد، از اونجایی که خوششانسی این بار باهاش یار بود پاش نشکسته بود و فقط یک مصدومیت ساده بود.اما به دلیل اینکه درست نمیتونست راه بره و کار مزرعه انجام بده در خونه میموند و از لیا مراقبت میکرد.تهیونگ براش یک عصای چوبی خوشدست درست کرده بود که با اون میتونست به خوبی راه بره و وزنش رو روی پای آسیب دیده اش قرار نده تا بتونه اون رو تثبیت کنه.
اون متوجه شده بود که چه کسی در ملک اسیر است؛فردای اون روز که بند انگشتهای شکسته، لکههای خون روی پیراهن سفید مرد ارتشی رو دید، به سوی پشت خونه رفت که لیم رو دید.برای اولین بار در این یک سال جونگکوک از کار سرباز راضی بود؛اون میتونست با مشت زدن به لیم مانند کیسه بوکس تمام عصبانیت و خشمی رو که حس میکرد از بین ببره.
لی و تهیونگ در تلاش بودن که ملک رو با هر چیزی که در اختیار داشتن ایمن کنن، حتی حصارهای دور گاوها رو برداشتن تا اونها رو روی دیوار دور ملک بگذارن.حالا گاوها در تمام ملک ازاد پخش شده بودن.حداقل خوش شانس بودن که فقط چهار عدد گاو توسط واکرها خورده شده بودن و اونها هنوز غذای کافی رو برای گذروندن زندگی داشتن.
جونگکوک در حال درست کردن غذا بود که لیا با صدای بلندی شروع به گریه کرد.
پسر جوان دم و بازدمی انجام داد و با کمک عصا به صندلی کوچکی که برای بچه تعبیه شده بود نزدیک شد تا در حین انجام کارهای داخل خونه مراقب اون باشه.کنارش نشست و بچه رو در آغوش گرفت.از اون روز که واکرها وارد شده بودن، لیا بیشتر بیقراری میکرد و از همه چیز شاکی بود.
"آروم باش عزیزم.چیزی نیست من اینجام!"
جونگکوک تلاش کرد با صداش آرومش کنه و بوسه های نرمی روی پیشونی لطیفش کاشت.میدونست که بچه گرسنه نیست، چون اخیرا یک بطری شیر خورده بود و پوشکش هم مشکلی نداشت چون لی همین چند لحظه پیش عوضش کرده بود.
"من نمیگذارم اتفاقی برات بیفته عزیزم.من همیشه از تو محافظت میکنم!"
در این لحضه همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.ابتدا صدای نسبتأ عجیبی شنید و سپس بوق بلند و بدون توقف یک ماشین جلوی دروازه امنیتی ملک به صدا دراومد.
جونگکوک به طور غریزی بچه رو محکم در آغوشش گرفت و با برداشتن کاتاناش از روی جزیره آشپزخونه به سختی به طبقه دوم رفت.دستهاش از اضطراب میلرزید، نفسهاش تند شده و ضربان قلبش بالا رفته بود.نمیدونست که چیزی داره رخ میده و این بیشتر عصبیش میکرد.
"جونگکوک!"
صدای فریاد لی رو از طبقه اول شنید.جونگکوک از پلهها به پایین نگاه کرد و مرد رو دید که بسیار نگران به نظر میرسید.
"با لیا برو و در یک جای امن مخفی بشین.نباید شما رو پیدا کنن، باشه؟"
پسر بزاقش رو قورت داد و با دریافت اسلحه ای که لی به سمتش دراز کرده بود سری تکون داد.
YOU ARE READING
𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌
Horrorنام↲ زونتانوس خلاصه↲ شرکت «کایدرا» که در قاره آسیا به عنوان برترین صنعت داروسازی شناخته شده، سالها درحال توسعه پروژه ای بود که در اون انتظار میرفت انسان بتونه با بیماریهای کشنده ای مانند اچآی وی و سرطان مقابل کنه و ضد ویروس بشه. اما روزی درحال ت...